پارت۷ زندگی در عجایب
سریع رفتم پیش بچه ها(یونگی ویو)من:جیمینا ما الان فهمیدیم کوک و ی پسری میخوان از ایزول برای پیدا کردن پدر پسره و بعد پیدا کردن روح بابای کوک استفاده کنن؟.ی اوهوم اروم گفت ک گفتم:پس اونی ک مدیر مدرسس کیه؟جئونیورون...مگه بابای کوک نیست؟.جیمین:میدونی...ت این ۲ماه یچیزای راجب این خانواده دستگیرم شد ولی هنوز هیچ رد و نشونی از مادرشون نمیدونم...فقط میدونم داداش بزرگه کوک از ی عشق نامشروع و باباش قاتله و خود بابای کوک مرده ولی اینجور ک خود کوک میگفت قاتل پدر خودشه...حالا این وسط مدیر مدرسه کیه نمیدونم.من:چقد پیچیده شد.حواسم ب ایزول بود.شانیسا:امروزه میگن این مدیر جئون عموی کوکه بابای واقعیش مرده عموشم خودشو جلو بقیه باباشون معرفی میکنه...میگن بابای داداش کوک غیب شده و دوستشو غیر عمد کشه و بابای کوک قاتل سریالی خطرناکی بوده ک بعد جلو کوک خودکشی میکنه.جینسا:کوک و داداشش چقد گناه دارن حالام عمو یکیشون خودشو جای پدرشون جا میزنه.بعد این حرفش بغضش گرفت.ایزول:ولی اینارو از کجا میدونی؟.شانیسا:این مهم نیست...راستی جلسه امروز من کسی نمیاد.ایزول:بابام اومده...هانوول هم ک کسی نیومده.(ایزول ویو)همش حس میکردم ی کسی داره نگاهمون میکنه.ارورا:بچه ها دقت کردید ایزول چقدر شبیه باباشه؟.من:اره یعنی من بچه بودم ب من میگفتی زشت یعنی ب بابام توهین کردی فقط من دارم تغیر میکنم حالت صورت بینیهامون چاله فکمون فقط من چشمام ب دایی بزرگم رفته درشته.یهو یچیزی از زیر پام رد شد رفتم کنار هانوول.من:یچیزی از زیر پام رد شد.الرا:چیزی نبود حتما خیالاتی شدی.(بعد مدرسه)با بابام اومدم خونه تا رسیدم لباسامو عوض کردم ولی ی صدای میگفت:دختر جون بیا اینجا.مو ب تنم سیخ میشد خیلی ترسناک بود دارم دیوونه میشم سریع ب هانوول پیام دادم ک گفت:'نمیدونم چیه ولی مراقب باش...شایدم واقعا داری دیوونه میشی'.من:"اصلا مرسی ازت ممنونم هانوول خانم:/".ایزون اومد ت اتاق و دوتا خرگوشا دستش بودن ۲هفته پیش خالم ۲تا خرگوش گرفته بود برای خواهر عروسش ک چون با هواپیما داشتن میرفتن دادنشون بما کادو تولدم حدود ۲۰_۲۱روز دیگه تولدمه و فقط از تولدم اون کیک و دیدن دوستام و کادوهایی ک میگیرم دوست دارم وگرن چرا باید از اینکه ی زندانی ب این زندان اضافه شده و بدبخت میشه خوشحال باشم راستش همین کادو و جشن و اینا هم ناراحتم میکنه یهو شنیدم مامانم صدام میکنه امروز زود اومد رفتم پیشش و گفتم:بله.مامان:ایزولا...این داستانهایی ک میخونی بدرده سنت نمیخوره.من:از کجا فهمیدی داستان اسمات میخونممم.مامان:ت فقط ۱۴سالته و رو مغزت تاثیر میزاره.چون نمیخواستم خیلی وارد بحث شم با ی باشه بحثو تمام کردم(این اتفاق واقعا برام افتاد و مامانم دعوام نکرد و گفت بده البت خیلی دربره ایجور چیزا باهم حرف میزنیم و خودش کیپاپر و کیدرامره بعد فهمیدم فیک میخونه:|ول بعد دیدم رفت سراغ سانسور شده)خب وقتی خودش هم میدونه من بهم آزار جنسی ت ۵سالگی تا ۹سالگی شده و چشمای پاکم ازبین رفتن برای چی باید مراعات کنم من ک از ۵سالگی میدونستم و ت۷_۸ سالگی فهمیدم زن پریود میشه دیگه چی برای از دست دادن و تاثیر رو مغزم دارم خب ۵سالگی شوهر عمه بزرگم گفت بچه ها اینجوری بوجود میان و چون مامانم خیلی نگرانم بود فیلمایی آموزشی ک باید مراقب باشیم و با زبون بی زبون میگفتن ت سن کم احتمال تجاوز و آزار جنسی زیاده رو میگفتن نشون میداد منم فهمیدم ولی میترسیدم بگم بعد اون مرتیکه هم ک یکی از پسرعمو های مامانم منو اسباب بازی میدید با بیاد آوردن اینا همیشه بغضم میگیره و گریه میکنم پتومو بغل کردم و بی صدا گریه کردم هروقت هم پسری نزدیکم میشه یاد اینا میوفتم میگم همه باهم فرق دارن ولی بازهم میترسم از نجس شدن واقعا حس میکنم زیادی بدنم نجسه و خدارو شکر ت مدرسه کلا دوم بچه ها ت دسشویی پد خونی دیدن و چند نفر گفتن پنپرز ماماناست که ازشون خون میاد:|وای ولی با این واقعا خندم میگیره اصن دوران دبستان بدترین دوران برام بوده و البته خجالت آور ترین و شایعاتی ک ت مدرسه پخش میشد حتی پخش شد ک لزبین ام اخه بچه ۸ساله لعنتیااا آدم تا ۲۰سالگی گرایشش مشخص نمیشه بعدشم من خودم ت۱۱ سالگی درباره الجیبیتی ها فهمیدم هرچند داستانی داره برای خودش...
۲۰.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.