دنیای موازی ( 𝑝𝑎𝑟𝑎𝑙𝑙𝑒𝑙 𝑤𝑜𝑟𝑙𝑑 ) 𝓟𝓪𝓻𝓽 ¹
دنیایموازی ( 𝑝𝑎𝑟𝑎𝑙𝑙𝑒𝑙 𝑤𝑜𝑟𝑙𝑑 ) 𝓟𝓪𝓻𝓽 ¹
کار هر روزم نگاه کردن به مردم بود و برانداز کردنشون لباس های اشرافی ها و لباس ها مردم متوسط و مردم فقیر ما جزو متوسط بودیم دختر شیطونیم با وجود هجده ساله بودنم هنوز مثل بچه ها هستم درسته خیلیا بهم توهین میکردن الکی تهمت میزدن هر وقت خوی بچگونه رو میدیدن اما اهمیت نمیدادم مادرم گفته بود خودت مهمی نه حرف مردم از جام بلند شدم بلاخره اراده پیدا کردم کار پیدا کنم و کمک دست خانواده ام باشم به سمت خونه حرکت کردم وسط راه نون خریدم به خونمون رسیدم درش رو باز کردم مامانم رو بوس
کردم و نون رو گزاشتم شجایی و رفتم پیش مادرم
_ مامان
_ جانم
_من میخوام کار پیدا کنم
_ چه خوب پیدا هم کردی؟
_ نچ حالا دوباره بعد از ظهر میرم و بازار شاید اطلاعیه جدید داشته باشن
_ خوبه
_ قربون ماهت برم بابا هنوز نیومده
_ نه دخترم گیره کارای خاندان جانگه
_ وایی انقدر از این پسرشون بدم میاد
مامان تک خنده ای کرد در باز شد و پدر نمایان شد
پریدم بغلش
_ دختر بابا چطوره
_ خوبه شما چطورین
_ شکر خدا خوبم
از بغلش اومدم بیرون و صورتش رو بوسیدم رفت داخل ما هم غذا رو آماده کردیم
تو بازار بودم دیدم مردم جمع شدن منم رفتم سرباز های سلطنتی داشتن یه چیزیو به تابلو میچسبوندن بعد کارشون رفتن
یه نفر داشت نوشته رو میخوند
٪ هر کسی که مایل برای خدمتکار شدن هست به قصر بیاید و در آزمون شرکت کنن
٪ میگن خیلیا ثبت نام کردن
٪ ارع نزدیک سیصد نفر
تو فکر فرو رفتم همه رفتن برگ رو برداشتم و رفتم سمت خونه ی می چا
_ می چا می چا کجایی
_ اومدم اومدم
می چا رو بغل کردم
_ چه خبر از این ورا
_ خبر که نگم برات
برگه رو بهش نشون دادم
_ میگن حقوق قصر خیلی خوبه
_ ارع اونجا که این اعلامیه رو زدن مردم داشتن میگفتن نزدیک سیصد تا ثبت نام کردن
_ به نظرت ما همثبت نام کنیم
_ نیمدونم والا باید با خانواده هم بحث کنیم
_ ارع خیلی خب فردا بیا تو میدون شهر هم من یه سری خرت و پرت برا خونمون بگیرم هم نتیجه بحث رو بگیم
_ اوم باشه فردا صبح ساعت همیشگی همو ببینیم
ازش خداحافظی کردم.....
عععخببارمانجدیداومدم
شرطکامنتهمداره
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 ±¹⁰⁰
کار هر روزم نگاه کردن به مردم بود و برانداز کردنشون لباس های اشرافی ها و لباس ها مردم متوسط و مردم فقیر ما جزو متوسط بودیم دختر شیطونیم با وجود هجده ساله بودنم هنوز مثل بچه ها هستم درسته خیلیا بهم توهین میکردن الکی تهمت میزدن هر وقت خوی بچگونه رو میدیدن اما اهمیت نمیدادم مادرم گفته بود خودت مهمی نه حرف مردم از جام بلند شدم بلاخره اراده پیدا کردم کار پیدا کنم و کمک دست خانواده ام باشم به سمت خونه حرکت کردم وسط راه نون خریدم به خونمون رسیدم درش رو باز کردم مامانم رو بوس
کردم و نون رو گزاشتم شجایی و رفتم پیش مادرم
_ مامان
_ جانم
_من میخوام کار پیدا کنم
_ چه خوب پیدا هم کردی؟
_ نچ حالا دوباره بعد از ظهر میرم و بازار شاید اطلاعیه جدید داشته باشن
_ خوبه
_ قربون ماهت برم بابا هنوز نیومده
_ نه دخترم گیره کارای خاندان جانگه
_ وایی انقدر از این پسرشون بدم میاد
مامان تک خنده ای کرد در باز شد و پدر نمایان شد
پریدم بغلش
_ دختر بابا چطوره
_ خوبه شما چطورین
_ شکر خدا خوبم
از بغلش اومدم بیرون و صورتش رو بوسیدم رفت داخل ما هم غذا رو آماده کردیم
تو بازار بودم دیدم مردم جمع شدن منم رفتم سرباز های سلطنتی داشتن یه چیزیو به تابلو میچسبوندن بعد کارشون رفتن
یه نفر داشت نوشته رو میخوند
٪ هر کسی که مایل برای خدمتکار شدن هست به قصر بیاید و در آزمون شرکت کنن
٪ میگن خیلیا ثبت نام کردن
٪ ارع نزدیک سیصد نفر
تو فکر فرو رفتم همه رفتن برگ رو برداشتم و رفتم سمت خونه ی می چا
_ می چا می چا کجایی
_ اومدم اومدم
می چا رو بغل کردم
_ چه خبر از این ورا
_ خبر که نگم برات
برگه رو بهش نشون دادم
_ میگن حقوق قصر خیلی خوبه
_ ارع اونجا که این اعلامیه رو زدن مردم داشتن میگفتن نزدیک سیصد تا ثبت نام کردن
_ به نظرت ما همثبت نام کنیم
_ نیمدونم والا باید با خانواده هم بحث کنیم
_ ارع خیلی خب فردا بیا تو میدون شهر هم من یه سری خرت و پرت برا خونمون بگیرم هم نتیجه بحث رو بگیم
_ اوم باشه فردا صبح ساعت همیشگی همو ببینیم
ازش خداحافظی کردم.....
عععخببارمانجدیداومدم
شرطکامنتهمداره
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 ±¹⁰⁰
۶۰.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.