(وقتی از هم متنفر بودین اما....) پارت ۴ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
بالا تنش رو درآورده بودی و مشغول پانسمان کردن زخم بازوش بودی...
زخم اونقدرا عمیقی نبود اما حس نگرانی زیادی داشتی
+ خیلی درد داره ؟
نگاه سردش روی تو زوم شده بود و آروم لب زد :
_ نه
آروم سرت رو تکون دادی و شروع کردی به باند پیچی کردن زخمش....
بعد از اینکه مطمئن شدی کاملاً به زخمش رسیدگی کردی...نگاهت رو به صورتش دادی...
اون از قبل داشت توی چشمات عمیق نگاه میکرد...چشماش سرد و خمار بود و بهت حس عجیبی میداد...هرگز چشم های هیونجین رو تا این حد زیبا ندیده بودی..
+ ه..هیونجین
_ هوم ؟
توی چشمای هم خیره بودین....عمیق نگاهت میکرد که حس میکردی الانکه توش غرق بشی...
+ ب...بهتری ؟
_ آره...
آروم سرت رو تکون دادی و میخواستی نگاهت رو ازش بگیری اما با قرار گرفتن دستش روی گونت...متعجب شدی..
+ ه.. هیون
هنوز با همون چشمای خمار و خاصش بهت خیره بود
_ دیگه نمیتونم تحمل کنم....
منظورش رو متوجه نشدی اما...با قرار گرفتن جسم نرمی روی لبات...چشمات از شدت شوکی که بهت وارد شده بود...گشاد شد...
توی چشمای بسته ی مرد که حالا داشت با ولع لبات رو مک میزد نگاه کردی...
توی شوک بودی...درک نمیکردی...اولش تنفر..بعدش یکحس خنثی و الان...داشت چیکار میکرد ؟
حتی توان مقاومت هم هم نداشتی...دلت میخواست پسش بزنی اما از طرفی هم...دلت نمیخواست اینکارو کنی...
بعد از چند لحظه از لبات دل کند و توی چشمات خیره شد
_دیگه نمیتونم تحمل کنم...هر روز جلوی چشمامی اما نمیتونم طعم لبات رو بچشم....بهم اجازه بده....بزار تمام این دلتنگی رو از بین ببرم
تعجب و حس ناباوری توی وجودت باز هر کلمه بیشتر و بیشتر میشد اما...با قرار گردنت دستای اون مرد..روی صورتت...و دوباره گذاشتن لبای داغش روی لبات...دیگه هیچی از این حس ناباوری نفهمیدی...و فقط و فقط دلت میخواست...خودت رو بهش بسپری..هرچند اگر فکر میکردی اشتباه بود
#استری_کیدز
بالا تنش رو درآورده بودی و مشغول پانسمان کردن زخم بازوش بودی...
زخم اونقدرا عمیقی نبود اما حس نگرانی زیادی داشتی
+ خیلی درد داره ؟
نگاه سردش روی تو زوم شده بود و آروم لب زد :
_ نه
آروم سرت رو تکون دادی و شروع کردی به باند پیچی کردن زخمش....
بعد از اینکه مطمئن شدی کاملاً به زخمش رسیدگی کردی...نگاهت رو به صورتش دادی...
اون از قبل داشت توی چشمات عمیق نگاه میکرد...چشماش سرد و خمار بود و بهت حس عجیبی میداد...هرگز چشم های هیونجین رو تا این حد زیبا ندیده بودی..
+ ه..هیونجین
_ هوم ؟
توی چشمای هم خیره بودین....عمیق نگاهت میکرد که حس میکردی الانکه توش غرق بشی...
+ ب...بهتری ؟
_ آره...
آروم سرت رو تکون دادی و میخواستی نگاهت رو ازش بگیری اما با قرار گرفتن دستش روی گونت...متعجب شدی..
+ ه.. هیون
هنوز با همون چشمای خمار و خاصش بهت خیره بود
_ دیگه نمیتونم تحمل کنم....
منظورش رو متوجه نشدی اما...با قرار گرفتن جسم نرمی روی لبات...چشمات از شدت شوکی که بهت وارد شده بود...گشاد شد...
توی چشمای بسته ی مرد که حالا داشت با ولع لبات رو مک میزد نگاه کردی...
توی شوک بودی...درک نمیکردی...اولش تنفر..بعدش یکحس خنثی و الان...داشت چیکار میکرد ؟
حتی توان مقاومت هم هم نداشتی...دلت میخواست پسش بزنی اما از طرفی هم...دلت نمیخواست اینکارو کنی...
بعد از چند لحظه از لبات دل کند و توی چشمات خیره شد
_دیگه نمیتونم تحمل کنم...هر روز جلوی چشمامی اما نمیتونم طعم لبات رو بچشم....بهم اجازه بده....بزار تمام این دلتنگی رو از بین ببرم
تعجب و حس ناباوری توی وجودت باز هر کلمه بیشتر و بیشتر میشد اما...با قرار گردنت دستای اون مرد..روی صورتت...و دوباره گذاشتن لبای داغش روی لبات...دیگه هیچی از این حس ناباوری نفهمیدی...و فقط و فقط دلت میخواست...خودت رو بهش بسپری..هرچند اگر فکر میکردی اشتباه بود
۵۲.۴k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.