قلب سیاه پارت نوزدهم
قسمت نوزدهم
یکی از دخترا از جاش بلند
رزا: من پارک رزا هستم و اینم خواهر بزرگترم پارک میرا و شما
قبل از اینکه چیزی بگم جونگکوک زودتر از من گفت
کوک:خدمتکار اینجاست
جین متعجب به من نگاه کرد و رزا ناباورانه
رزا:خدمتکار؟
تک خنده ای عصبی کردم
_ جئون جویس هستم خواهر کوچیکه جونگکوک برادر من زیادی شوخه نه؟
میرا: جونگکوک چرا نگفتی خواهر داری؟
جونگکوک خونسرد نگاهی به میرا انداخت
کوک: اگه داشتم میگفتم
میرا ابروهاشو داد بالا
میرا: یعنی چی
کوک: یعنی اینکه این خواهر من نیست فقط یه خدمتکاره
آروم نگاهمو از نیم بوت های چرمش گرفتم و نگاهمو بالا کشیدم و به چشمهای سیاهش دادم،نگاهون میون چشمامون ردبدل میشد، چشماشو ازم گرفت
_ اما پدر و مادرمون یکیه!
چشمهای وحشیش وحشی تر شد
جین با خشونت دستمو گرفت و منو همراه خودش کشوند به گوشه ای از سالن
جین: یعنی چی تو کی خدمتکار اینجا شدی!
مچ دستم درد میکرد اونم کلافه دستشو لای موهاش فرو میکرد شده بود مثل بمب ساعتی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
_ یاا تو چته دردم اومد
خیلی راحت میشد فهمید که داره خودشو کنترل میکنه سرشو پایین انداخت گفت
جین: جونگکوک داره اذیتت میکنه باید به پدرت بگم
با حرفش بازوشو گرفتم دوست نداشتم مثل گذشته جونگکوک بخاطرم ناراحت شه، اگه اونجوری بود خودم به بابا گفته بودم
_ نگو
سرشو بلند کرد صورتش آشفته بود و نگران سردی نگاهشو رو خودم حس میکردم
_ چیزی نیست من از پس خودم برمیام
چیزی نگفت و همینجور خیرم شده بود، لبخند دندون نمایی تحویلش دادم
_ نگاه برزخیت باشه واسه خودت
وقتی دیدم باز چیزی نمیگه لبخندمو جمع کردم، اینبار نمایشی اخمامو توهم بردم
_ اصلا اگه اینجوریه من قهرم
با اینکه نگرانی آشفتگی تو صورتش موج میزد، اما مثل گذشته ها کوتاه اومد
جین: اگه جونگکوک اذیتت کرد فقط به من بگو نبینم فداکاری کنی
چندبار آروم پشت سرهم زدم به بازوش، سرمو تکون دادم و گفتم
_ باشه، حتما بهت میگم اون وقت به کتک حسابی نوش جانش کن
داشت سعی میکرد تا بزور لبخندبزنه نفسمو فرستادم بیرون اینبار لپشو محکم کشیدم که از نگاه چند دقیقه پیشش در اومد، برای من رنگ نگاهش خیلی بامزه بود مثل بچه ها متعجب شده بود
_ یاا نا سلامتی روت حساب کردم دیگه, به بابام چیزی نمیگی؟
دستمو که روی لپش رو برداشتم
جین: باش اما تو هم حق نداری کلفتی جونگکوک رو بکنی
توی اتاق خودم بودم کتاب قلب سیاه رو بستم و کنارم گذاشتم، پاهامو توی شکمم جمع کردم و دستام رو دورشون حلقه کردم و از پنجره باز اتاق به ماه توی آسمون که بیشتر از هر شبی مثله نگین توی آسمون شب میدرخشید خیره شدم، امشب دلم حسابی برای مامان و بابا تنگ شده بود، دلم میخواست الان مامان کنارم بود و منم درحالیکه سرمو گذاشتم روی پاهاش، با دستاش موهامو نوازش میکرد و برام لالایی میخوند، نفسمو با اه بیرون فرستادم، دلم میخواد زودتر این روزا بگذره و من زودتر برم پیش مامان و بابا دستم رو به سمت هدفون مشکیم کشیدم و از روی زمین کنار کتابم برش داشتم، یکی از آهنگای مورد علاقمو پلی کردم و غرق افکار خودم شدم
صبح مثل روزای گذشته دیر از خواب بیدار شدم، دلم میخواست هنوزم بخوابم تا قیافه و رفتارهای جونگکوک رو تحمل نکنم، نیم نگاهی به ساعت انداختم، عقربه کوچیک دو ظهر رو نشون میداد، این وقت بیدار شدن برای من یه امر عادی بود، اگه مامان اینجا بود میدید، من الان از خواب بیدار میشم حسابی بهم غر میزد، لبخندی روی لبم نشست و از تخت پریدم پایین.....خیلی گرسنه بودم، پله هارو به مقصد آشپزخونه یکی یکی پایین اومدم، صدای دو پچ پچای خدمتکارا از پشت در آشپزخونه میومد، در آشپزخونه رو باز کردم با دیدنم صداشو پایین اومد و قطع شد وارد آشپزخانه شدم و درو بستم
_ سلام خانوما ظهرتون بخیر
همه با ترحم و قیافه های خاصی نگام میکردن، ابروهامو دادم بالا و گیج منگ پرسیدم
_ اتفاقی افتاده
همین کلمه باعث پراکندگی خدمتکارا شد، الان هر کدومشون مشغول به کاری شده بودن، گیج منگ سرمو تکون دادم، مطمئنم اتفاقی افتاده، رفتارشو خیلی مشکوک بود، حتی نگاه پر ترحمشون به من، یکی از خدمتکارا با چشمای پر از ترحم و لبخند لیطفی که داشت گفت
+ خانم جوان حتما گرسنه هستین برین تو سالن تا براتون چیزی بیارم
دستی به صورتم کشیدم و سرمو تکون دادم
_ ممنون، لطفا نون تست با عسل و کره و یک لیوان آب پرتقال بیار
تنها دیوونه ی اینجا خودم بود که صبحانه رو وقت نهار میخوردم، سرشو تکون داد منم از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت میز پشت میز نشینم، با دوربرمو دید میزدم تا کسی رو ببینم، اما امروز عمارت خیلی خلوت بود احساس کردم یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده نکنه جونگکوک یکیو کشته؟
پایان پارت
یکی از دخترا از جاش بلند
رزا: من پارک رزا هستم و اینم خواهر بزرگترم پارک میرا و شما
قبل از اینکه چیزی بگم جونگکوک زودتر از من گفت
کوک:خدمتکار اینجاست
جین متعجب به من نگاه کرد و رزا ناباورانه
رزا:خدمتکار؟
تک خنده ای عصبی کردم
_ جئون جویس هستم خواهر کوچیکه جونگکوک برادر من زیادی شوخه نه؟
میرا: جونگکوک چرا نگفتی خواهر داری؟
جونگکوک خونسرد نگاهی به میرا انداخت
کوک: اگه داشتم میگفتم
میرا ابروهاشو داد بالا
میرا: یعنی چی
کوک: یعنی اینکه این خواهر من نیست فقط یه خدمتکاره
آروم نگاهمو از نیم بوت های چرمش گرفتم و نگاهمو بالا کشیدم و به چشمهای سیاهش دادم،نگاهون میون چشمامون ردبدل میشد، چشماشو ازم گرفت
_ اما پدر و مادرمون یکیه!
چشمهای وحشیش وحشی تر شد
جین با خشونت دستمو گرفت و منو همراه خودش کشوند به گوشه ای از سالن
جین: یعنی چی تو کی خدمتکار اینجا شدی!
مچ دستم درد میکرد اونم کلافه دستشو لای موهاش فرو میکرد شده بود مثل بمب ساعتی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
_ یاا تو چته دردم اومد
خیلی راحت میشد فهمید که داره خودشو کنترل میکنه سرشو پایین انداخت گفت
جین: جونگکوک داره اذیتت میکنه باید به پدرت بگم
با حرفش بازوشو گرفتم دوست نداشتم مثل گذشته جونگکوک بخاطرم ناراحت شه، اگه اونجوری بود خودم به بابا گفته بودم
_ نگو
سرشو بلند کرد صورتش آشفته بود و نگران سردی نگاهشو رو خودم حس میکردم
_ چیزی نیست من از پس خودم برمیام
چیزی نگفت و همینجور خیرم شده بود، لبخند دندون نمایی تحویلش دادم
_ نگاه برزخیت باشه واسه خودت
وقتی دیدم باز چیزی نمیگه لبخندمو جمع کردم، اینبار نمایشی اخمامو توهم بردم
_ اصلا اگه اینجوریه من قهرم
با اینکه نگرانی آشفتگی تو صورتش موج میزد، اما مثل گذشته ها کوتاه اومد
جین: اگه جونگکوک اذیتت کرد فقط به من بگو نبینم فداکاری کنی
چندبار آروم پشت سرهم زدم به بازوش، سرمو تکون دادم و گفتم
_ باشه، حتما بهت میگم اون وقت به کتک حسابی نوش جانش کن
داشت سعی میکرد تا بزور لبخندبزنه نفسمو فرستادم بیرون اینبار لپشو محکم کشیدم که از نگاه چند دقیقه پیشش در اومد، برای من رنگ نگاهش خیلی بامزه بود مثل بچه ها متعجب شده بود
_ یاا نا سلامتی روت حساب کردم دیگه, به بابام چیزی نمیگی؟
دستمو که روی لپش رو برداشتم
جین: باش اما تو هم حق نداری کلفتی جونگکوک رو بکنی
توی اتاق خودم بودم کتاب قلب سیاه رو بستم و کنارم گذاشتم، پاهامو توی شکمم جمع کردم و دستام رو دورشون حلقه کردم و از پنجره باز اتاق به ماه توی آسمون که بیشتر از هر شبی مثله نگین توی آسمون شب میدرخشید خیره شدم، امشب دلم حسابی برای مامان و بابا تنگ شده بود، دلم میخواست الان مامان کنارم بود و منم درحالیکه سرمو گذاشتم روی پاهاش، با دستاش موهامو نوازش میکرد و برام لالایی میخوند، نفسمو با اه بیرون فرستادم، دلم میخواد زودتر این روزا بگذره و من زودتر برم پیش مامان و بابا دستم رو به سمت هدفون مشکیم کشیدم و از روی زمین کنار کتابم برش داشتم، یکی از آهنگای مورد علاقمو پلی کردم و غرق افکار خودم شدم
صبح مثل روزای گذشته دیر از خواب بیدار شدم، دلم میخواست هنوزم بخوابم تا قیافه و رفتارهای جونگکوک رو تحمل نکنم، نیم نگاهی به ساعت انداختم، عقربه کوچیک دو ظهر رو نشون میداد، این وقت بیدار شدن برای من یه امر عادی بود، اگه مامان اینجا بود میدید، من الان از خواب بیدار میشم حسابی بهم غر میزد، لبخندی روی لبم نشست و از تخت پریدم پایین.....خیلی گرسنه بودم، پله هارو به مقصد آشپزخونه یکی یکی پایین اومدم، صدای دو پچ پچای خدمتکارا از پشت در آشپزخونه میومد، در آشپزخونه رو باز کردم با دیدنم صداشو پایین اومد و قطع شد وارد آشپزخانه شدم و درو بستم
_ سلام خانوما ظهرتون بخیر
همه با ترحم و قیافه های خاصی نگام میکردن، ابروهامو دادم بالا و گیج منگ پرسیدم
_ اتفاقی افتاده
همین کلمه باعث پراکندگی خدمتکارا شد، الان هر کدومشون مشغول به کاری شده بودن، گیج منگ سرمو تکون دادم، مطمئنم اتفاقی افتاده، رفتارشو خیلی مشکوک بود، حتی نگاه پر ترحمشون به من، یکی از خدمتکارا با چشمای پر از ترحم و لبخند لیطفی که داشت گفت
+ خانم جوان حتما گرسنه هستین برین تو سالن تا براتون چیزی بیارم
دستی به صورتم کشیدم و سرمو تکون دادم
_ ممنون، لطفا نون تست با عسل و کره و یک لیوان آب پرتقال بیار
تنها دیوونه ی اینجا خودم بود که صبحانه رو وقت نهار میخوردم، سرشو تکون داد منم از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت میز پشت میز نشینم، با دوربرمو دید میزدم تا کسی رو ببینم، اما امروز عمارت خیلی خلوت بود احساس کردم یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده نکنه جونگکوک یکیو کشته؟
پایان پارت
۴۰.۲k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳