گرگ سفید من
پارت ۱۴ (پارت آخر)
و با برداشتن پاش مرد فورا و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه مثل دیوونه ها پا به فرار گذاشت.
سرش رو بعد ثانیهای پایین آورد و گفت: خوبی ا.ت ؟
با لکنت گفتم تو.... تو... ز... ز... زنده ای؟
و بعد این حرف دوباره اشک هام که از شدت شوک بند اومده بودن روی صورتم سرازیر شدن. سفت بغلش کردم و گفتم : دارم خواب میبینم نه؟ تو واقعا زندهای؟
دست هاش رو دورم محکم کردو روی سرم ب * و * س*ه ای زد و بعد در جوابم گفت خودمم نفهمیدم که یه دفع چی شد...داشتم به سمت
نور میرفتم که صدات رو شنیدم... اولش فکر کردم اشتباه شنیدم ولی وقتی چند بار داد زدی دوستت دارم کاملا مطمئن شدم که صدای خودته..
وسط راه ایستاده بودم که یک دفع بلند و برای اولین بار اسمم رو با صدای شیرین و دلنشینت
صدا زدی ...
قلبم با صدای بلند شروع کرد به زدن..واقعا نمیتونم حال اون موقعه ام رو برات توصیف کنم ا.ت ... و وقتی به خودم اومدم و چشم هام رو باز که کردم دیدم به شکل انسانیم برگشتم و دیگه زخم و جای تیری روی بدنم نیست
سرم رو خجالت زده دوباره به سینه اش چسبوندم و با گریه زمزمه کردم خدایا شکرت... اصلا باورم نمیشه... چطور این اتفاق افتاد؟
همون لحظه و با تموم شدن حرفم صدای کوبیده شدن چندین پا بر روی زمین و بعد صدای همون مرد وحشت زده ی چند لحظه ی پیش از فاصله ی نه چندان دوری به گوش هامون رسید: بیاید. بیاید. همین جاست.. زودتر بیاید.دختر خانم کانگ رو هم دزدیده و پیش خودش نگه داشته...زود باشید تا نرفته..
جیمین همزمان با شنیدن صداها و دیدن صورت و جسم بی جونم سریع و با یک حرکت کمر و پاهام رو گرفت و بدنم رو روی دست هاش بلند کرد و بعد با سرعتی غیر باور و زیاد، همانند یک گرگ به داخل جنگل دوید و بعد دور شدن و ناواضح شدن صدا ها پشت درخت بزرگی قایم شد
حدقه ی چشم هام با دیدن حرکت ناگهانی و سرعت زیادش تا آخرین حد گشاد شده بودن. بعد ثانیه ای بدنم رو روی زمین گذاشت و کمی ازم فاصله گرفت و بعد آروم شونه هام رو توی دستهاش گرفت و با عشق توی چشم هام نگاه کرد و آروم و زمزمه وار جوری که فقط گوشهای من حرف هاش رو بشنون، گفت: فکر میکنم نه مطمئنم که عشق تو بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند و طلسمم شکست...دیگه از این به بعد همه چی درست میشه... حاضرم برای به دست آوردنت هر کاری رو بکنم و حتی زمین و زمان رو به هم بدوزم
و بعد دستش رو بالا آورد و آثار اشک های خشک شده ی روی صورتم رو پاک کرد و ادامه داد: قول میدم که مادرت رو هر جور شده راضی کنم... قول
میدم که در برابر هر چیز و هرکس ازت محافظت کنم..قول میدم که خوش بختت کنم...
با نگاه التماس آمیزی ادامه داد : تو چی ا.ت ؟ قبول میکنی؟ قبول میکنی با وجود این همه سختی با من پر مشکل ازدواج کنی ؟!
شوک زده و با چشمانی گردو شده به صورتش نگاه میکردم.
لبخندی به قیافهی متعجبم زد و بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، سرش رو پایین آورد و لبام رو بوسید و دوباره وجودم رو به آتیش کشید.
جیمین: دوستت دارم ا.ت من.
با قلبی نرم شده توی آغوش آروم و گرمش فرو رفتم و با خجالت گفتم : منم دوستت دارم
****************************************
همونطور که جیمین گفت مامانم رو با هزار بدبختی راضی کرد البته اون صبر کرد تا مدرکم رو بگیرم مامان هم به خانواده جیهون خبر داد که عروسی با اونا کنسله هرچند که اونا کلی دعوا و جروبحث ساختن که به همه اعلام کردن و اینا ولی جواب ما همین بود
بعد اینکه من مدرکم رو گرفتم کنار جنگل عروسی گرفتیم عروسی زیبایی بود بعد از اون کل جنگل رو گشتیم تا یه جای خوب برای کلبه درست کردن پیدا کنیم و وقتی پیدا کردیم یه کلبه خیلی خوشکل با ویو بینظیر ساختیم
هیچوقت فکر نمیکردم حتی از صد متری یه گرگ هم رد بشم ولی حالا من با یه گرگ بی نهایت خوشتیپ ازدواج کردم
پایان
خب این فیک هم تموم شد لطفا تو کامنتا بهم بگید خوشتون امد یا نه
این فیک برگرفته از یک رمان بود متن اصلی رمان رو دوستم برام میفرستاد و من هم با تغیرات زیادی اونو براتون آپ میکردم امیدوارم خوشتون اومده باشه
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
و با برداشتن پاش مرد فورا و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه مثل دیوونه ها پا به فرار گذاشت.
سرش رو بعد ثانیهای پایین آورد و گفت: خوبی ا.ت ؟
با لکنت گفتم تو.... تو... ز... ز... زنده ای؟
و بعد این حرف دوباره اشک هام که از شدت شوک بند اومده بودن روی صورتم سرازیر شدن. سفت بغلش کردم و گفتم : دارم خواب میبینم نه؟ تو واقعا زندهای؟
دست هاش رو دورم محکم کردو روی سرم ب * و * س*ه ای زد و بعد در جوابم گفت خودمم نفهمیدم که یه دفع چی شد...داشتم به سمت
نور میرفتم که صدات رو شنیدم... اولش فکر کردم اشتباه شنیدم ولی وقتی چند بار داد زدی دوستت دارم کاملا مطمئن شدم که صدای خودته..
وسط راه ایستاده بودم که یک دفع بلند و برای اولین بار اسمم رو با صدای شیرین و دلنشینت
صدا زدی ...
قلبم با صدای بلند شروع کرد به زدن..واقعا نمیتونم حال اون موقعه ام رو برات توصیف کنم ا.ت ... و وقتی به خودم اومدم و چشم هام رو باز که کردم دیدم به شکل انسانیم برگشتم و دیگه زخم و جای تیری روی بدنم نیست
سرم رو خجالت زده دوباره به سینه اش چسبوندم و با گریه زمزمه کردم خدایا شکرت... اصلا باورم نمیشه... چطور این اتفاق افتاد؟
همون لحظه و با تموم شدن حرفم صدای کوبیده شدن چندین پا بر روی زمین و بعد صدای همون مرد وحشت زده ی چند لحظه ی پیش از فاصله ی نه چندان دوری به گوش هامون رسید: بیاید. بیاید. همین جاست.. زودتر بیاید.دختر خانم کانگ رو هم دزدیده و پیش خودش نگه داشته...زود باشید تا نرفته..
جیمین همزمان با شنیدن صداها و دیدن صورت و جسم بی جونم سریع و با یک حرکت کمر و پاهام رو گرفت و بدنم رو روی دست هاش بلند کرد و بعد با سرعتی غیر باور و زیاد، همانند یک گرگ به داخل جنگل دوید و بعد دور شدن و ناواضح شدن صدا ها پشت درخت بزرگی قایم شد
حدقه ی چشم هام با دیدن حرکت ناگهانی و سرعت زیادش تا آخرین حد گشاد شده بودن. بعد ثانیه ای بدنم رو روی زمین گذاشت و کمی ازم فاصله گرفت و بعد آروم شونه هام رو توی دستهاش گرفت و با عشق توی چشم هام نگاه کرد و آروم و زمزمه وار جوری که فقط گوشهای من حرف هاش رو بشنون، گفت: فکر میکنم نه مطمئنم که عشق تو بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند و طلسمم شکست...دیگه از این به بعد همه چی درست میشه... حاضرم برای به دست آوردنت هر کاری رو بکنم و حتی زمین و زمان رو به هم بدوزم
و بعد دستش رو بالا آورد و آثار اشک های خشک شده ی روی صورتم رو پاک کرد و ادامه داد: قول میدم که مادرت رو هر جور شده راضی کنم... قول
میدم که در برابر هر چیز و هرکس ازت محافظت کنم..قول میدم که خوش بختت کنم...
با نگاه التماس آمیزی ادامه داد : تو چی ا.ت ؟ قبول میکنی؟ قبول میکنی با وجود این همه سختی با من پر مشکل ازدواج کنی ؟!
شوک زده و با چشمانی گردو شده به صورتش نگاه میکردم.
لبخندی به قیافهی متعجبم زد و بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، سرش رو پایین آورد و لبام رو بوسید و دوباره وجودم رو به آتیش کشید.
جیمین: دوستت دارم ا.ت من.
با قلبی نرم شده توی آغوش آروم و گرمش فرو رفتم و با خجالت گفتم : منم دوستت دارم
****************************************
همونطور که جیمین گفت مامانم رو با هزار بدبختی راضی کرد البته اون صبر کرد تا مدرکم رو بگیرم مامان هم به خانواده جیهون خبر داد که عروسی با اونا کنسله هرچند که اونا کلی دعوا و جروبحث ساختن که به همه اعلام کردن و اینا ولی جواب ما همین بود
بعد اینکه من مدرکم رو گرفتم کنار جنگل عروسی گرفتیم عروسی زیبایی بود بعد از اون کل جنگل رو گشتیم تا یه جای خوب برای کلبه درست کردن پیدا کنیم و وقتی پیدا کردیم یه کلبه خیلی خوشکل با ویو بینظیر ساختیم
هیچوقت فکر نمیکردم حتی از صد متری یه گرگ هم رد بشم ولی حالا من با یه گرگ بی نهایت خوشتیپ ازدواج کردم
پایان
خب این فیک هم تموم شد لطفا تو کامنتا بهم بگید خوشتون امد یا نه
این فیک برگرفته از یک رمان بود متن اصلی رمان رو دوستم برام میفرستاد و من هم با تغیرات زیادی اونو براتون آپ میکردم امیدوارم خوشتون اومده باشه
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۱۲.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.