عشق ابدی پارت ۱۳۲
عشق ابدی پارت ۱۳۲
ویو نویسنده
ته : چی گفتی؟؟
+تو که دوسش داری چرا مخالفت میکنی؟
ته : ه...هیونگ(آروم)
+امروز قال قضیه رو میکنی خب؟
ته : چی میگی هیونگی؟ محاله ممکنه
+پس بِسپُرِش دست من
ته : ها؟(تعجب)
+هرکاری کردم مخالفت نمیکنی فهمیدی؟
ته : هیونگ!!
+فهمیدی؟(جدی)
قبل از اینکه چیزی بگه از آشپزخونه رفت
_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_
ته : درو باز کن هیونگ(بلند)
عصبی لگدی به در زد و پشتش نشست.
یه نگاهی به جونگ کوک انداخت.
با لحن کیوت و عصبی شروع کرد توپیدن به مرد رو به روش
ته : تو چرا هیچی نمیگی؟ نمیبینی عین خلاف کارا زندونی مون کردن تو اتاق!!
خنده ی کوچیکی کرد و بعد گفت
کوک : چی بگم؟ نمیبینی ده دقیقه است هرچی میگی درو باز نمیکنن؟ پس یعنی منم بگم بی فایده است.
پوفی از کلافگی کشید و دوباره بلند شد.
جوری با دست محکم به در کوبید که اتاق لرزید. پشت بندش ادامه داد
ته : حداقل یه کلام بگید چرا مارو تو اتاق زندونی کردین؟(داد)
چند مین بعد برگه ای از زیر در اتاق به پاش خورد.
برگه رو برداشت و نگاهی به کوک که با تعجب بهش خیره بود انداخت.
لحظه ای بعد صداش رفت هوا.
با تعجبی فراوان رو به هیونگای پشت درش گفت
ته : چطور همچین چیزی میگید؟ چرا باید همچین کاری کنیم؟ انقدر بچه بازی درنیارید. یونگیییییی(داد)
با کشیده شدن برگه از دستش سریع سمت کوک حمله ور شد تا برگه رو بگیره.
همونطور که عقب عقب میرفت و میخندید گفت
کوک : یااا منم میخوام بخونمش .
ته : نه...نه تروخدا جونگ کو...
با افتادن شون رو تخت حرفش رو نصفه قطع کرد.
الان علنا روش خیمه زده بود.
دیگه وقتش بود...
سریع نوشته های تو برگه رو خوند. ها؟
از تعجب سمت تهیونگ برگشت.
سرش رو تکون داد و کلافه از رو شکم جونگ کوک پاشد.
ته : خب...خوندیش ، حالا خیالت راحت شد؟(چشم غره)
کوک : اونا میخوان ما...ما...
ته : بله /:
چند مین سکوت کرد و بعد با لحن شیطنت آمیزی گفت
کوک : خب...چرا حالا که مجبوریم اینکارو نکنیم؟؟
ته : چی؟ چی می...
نزاشت حرفش رو کامل کنه
سمتش حمله ور شد و لباش رو روی لبای برجسته و خوش طعم تهیونگ گذاشت.
بدون بلند شدن تهیونگ رو روی تخت خوابوند و خودش هم روش.
چشماش رو از چشمای متعجب ته گرفت و اولین مک رو به لباش زد.
حالا چه حسی داشت که داره از طرف مرد مورد علاقه اش بوسیده میشه؟
چشماش رو بست و سعی کرد تو این رویای شیرین غرق بشه.
همه چی تموم شد. بلاخره به خواسته اش رسید..
حالا دیگه چی میخواست؟ زندگیش بهتر از تصورش شده بود و همین کافی بود برای اون.
پایان :)♡♡
ویو نویسنده
ته : چی گفتی؟؟
+تو که دوسش داری چرا مخالفت میکنی؟
ته : ه...هیونگ(آروم)
+امروز قال قضیه رو میکنی خب؟
ته : چی میگی هیونگی؟ محاله ممکنه
+پس بِسپُرِش دست من
ته : ها؟(تعجب)
+هرکاری کردم مخالفت نمیکنی فهمیدی؟
ته : هیونگ!!
+فهمیدی؟(جدی)
قبل از اینکه چیزی بگه از آشپزخونه رفت
_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_
ته : درو باز کن هیونگ(بلند)
عصبی لگدی به در زد و پشتش نشست.
یه نگاهی به جونگ کوک انداخت.
با لحن کیوت و عصبی شروع کرد توپیدن به مرد رو به روش
ته : تو چرا هیچی نمیگی؟ نمیبینی عین خلاف کارا زندونی مون کردن تو اتاق!!
خنده ی کوچیکی کرد و بعد گفت
کوک : چی بگم؟ نمیبینی ده دقیقه است هرچی میگی درو باز نمیکنن؟ پس یعنی منم بگم بی فایده است.
پوفی از کلافگی کشید و دوباره بلند شد.
جوری با دست محکم به در کوبید که اتاق لرزید. پشت بندش ادامه داد
ته : حداقل یه کلام بگید چرا مارو تو اتاق زندونی کردین؟(داد)
چند مین بعد برگه ای از زیر در اتاق به پاش خورد.
برگه رو برداشت و نگاهی به کوک که با تعجب بهش خیره بود انداخت.
لحظه ای بعد صداش رفت هوا.
با تعجبی فراوان رو به هیونگای پشت درش گفت
ته : چطور همچین چیزی میگید؟ چرا باید همچین کاری کنیم؟ انقدر بچه بازی درنیارید. یونگیییییی(داد)
با کشیده شدن برگه از دستش سریع سمت کوک حمله ور شد تا برگه رو بگیره.
همونطور که عقب عقب میرفت و میخندید گفت
کوک : یااا منم میخوام بخونمش .
ته : نه...نه تروخدا جونگ کو...
با افتادن شون رو تخت حرفش رو نصفه قطع کرد.
الان علنا روش خیمه زده بود.
دیگه وقتش بود...
سریع نوشته های تو برگه رو خوند. ها؟
از تعجب سمت تهیونگ برگشت.
سرش رو تکون داد و کلافه از رو شکم جونگ کوک پاشد.
ته : خب...خوندیش ، حالا خیالت راحت شد؟(چشم غره)
کوک : اونا میخوان ما...ما...
ته : بله /:
چند مین سکوت کرد و بعد با لحن شیطنت آمیزی گفت
کوک : خب...چرا حالا که مجبوریم اینکارو نکنیم؟؟
ته : چی؟ چی می...
نزاشت حرفش رو کامل کنه
سمتش حمله ور شد و لباش رو روی لبای برجسته و خوش طعم تهیونگ گذاشت.
بدون بلند شدن تهیونگ رو روی تخت خوابوند و خودش هم روش.
چشماش رو از چشمای متعجب ته گرفت و اولین مک رو به لباش زد.
حالا چه حسی داشت که داره از طرف مرد مورد علاقه اش بوسیده میشه؟
چشماش رو بست و سعی کرد تو این رویای شیرین غرق بشه.
همه چی تموم شد. بلاخره به خواسته اش رسید..
حالا دیگه چی میخواست؟ زندگیش بهتر از تصورش شده بود و همین کافی بود برای اون.
پایان :)♡♡
۴.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.