تقدیر سیاه و سفید p56
بعد از صبحونه بچه ها رفتن بالا تا آماده شن و برن
یه لحظه چشمم خورد به تهیونگ و جونگ کوک که داشتم یه گوشه حرف میزدن
از دیشب تا حالا جونگ کوک رو تنها گیر نياوردم تا ازش بپرسم خبری گرفت یا ن
الانم که داره با تهیونگ حرف میزنه ...اوفففف بعدا باید بپرسم
بدرقشون کردیم
تهیونگ با سرپرست خدمتکارا رفت بیرون
از پنجره دیدمشون رفتن تو یکی از اتاقای ته باغ
دلم میخواست بدونم دارن چیکار میکنن
بدون اینکه کسی متوجهم بشه رفتم ته باغ
پشت دیوار وایسادم
بعد از چند دقیقه تهیونگ و سرپرست اومدن بیرون که صدای جیغ و داد یه دختر از اتاق شنیده میشد
صدای بلند گریه همراه با جیغ های وحشتناک دختر ضربان قلبم رو برد بالا
مگه اون تو چه خبره...تهیونگ چیکار کرده بود
وقتی مطمئن شدم یکم دور شدن نزدیک اتاق شدم
هر قدم که برمیداشتم صداها بهتر شنیده میشد
صدای آشنایی با حیغ و گریه میگفت: تورو خدا ولم کنینننننن...اهههههه...ارباب غلط کردمممم...اییییی
در اتاق رو باز کردم که همونجا خشکم زد
سه تا از نگهبانا بدون لباس رو تن لخت و زخمی سونگ یی بودن
منو که دیدن هول شدن و سری دنبال لباساشون میگشتن ..سونگ یی بيچاره داشت فقط گریه میکرد
صدامو بردم بالا : اینجا دارید چه غلطی میکنید؟
یکی از نگهبانا با پته پته گفت: خانم ..ب..ب..بخدا ..دستور ارباب بود
با همون تن صدا گفتم: دستور ارباب چی بود هااان
یکی دیگه شون گف: ارباب گفتن..بیوفتیم به جون سونگ یی ...ت..ت...تا ..ارضا هم نشدیم ...ولش نکنیم
مغزم داغ کرده بود
ینی ینی تهیونگ همچین چیزی رو گفته ؟
یه پارچه از گوشه اتاق برداشتم و رفتم سمت سونگ یی ،دورش پیچیدم ...داشت میلرزید
اون لحظه واقعا دلم براش سوخت
دستم رو روی پشتش کشیدم و اروم گفتم: اروم باش ..اروم باش..تموم شد ..
صدای تهیونگ از فاصله نزدیک اومد: گمشید بیروننننن
نگهبانا دوییدن بیرون
برگشتم ، با اخمای درهم اومد بازومو کشید با حرص گفت: اینجا چه غلطی میکنی ..کی بهت اجازه داده بيای اینجا
بازومو از دستش کشیدم بیرون و بی توجه به سوالش گفتم : اصلا نمیتونم باور کنم چنین حرفی رو زدی ...تو چطور تونستی دستور بدی سه نفر به یه دختر تجاوز کنن
نفس کلافه ای کشید
گفت: این دختره ی بی مصرف همونیه که دیشب میخواست ابرو منو ببره ...این دستورو دادم تا یاد بگیره ..پا گذاشتن رو دم اربابش چه عواقبی داره ...حالا توهم ب..
وسط حرفش گفتم: عواقبش دیگه اینقدر زیاد نیس ..نگاش کن ...اگه نیومده بودم زیر دست اون سه تا قول تشم میمرد
تهیونگ: مهم نیس ..این گریه هاشم همش ادا بازیه
انگار نفرتم از تهیونگ بیشتر شده بود
از این که بیشتر از این کنارش باشم حالم بهم میخورد: اصلا فکر نمیکردم دارم کنار همچین هیولایی نفس میکشم
یه لحظه چشمم خورد به تهیونگ و جونگ کوک که داشتم یه گوشه حرف میزدن
از دیشب تا حالا جونگ کوک رو تنها گیر نياوردم تا ازش بپرسم خبری گرفت یا ن
الانم که داره با تهیونگ حرف میزنه ...اوفففف بعدا باید بپرسم
بدرقشون کردیم
تهیونگ با سرپرست خدمتکارا رفت بیرون
از پنجره دیدمشون رفتن تو یکی از اتاقای ته باغ
دلم میخواست بدونم دارن چیکار میکنن
بدون اینکه کسی متوجهم بشه رفتم ته باغ
پشت دیوار وایسادم
بعد از چند دقیقه تهیونگ و سرپرست اومدن بیرون که صدای جیغ و داد یه دختر از اتاق شنیده میشد
صدای بلند گریه همراه با جیغ های وحشتناک دختر ضربان قلبم رو برد بالا
مگه اون تو چه خبره...تهیونگ چیکار کرده بود
وقتی مطمئن شدم یکم دور شدن نزدیک اتاق شدم
هر قدم که برمیداشتم صداها بهتر شنیده میشد
صدای آشنایی با حیغ و گریه میگفت: تورو خدا ولم کنینننننن...اهههههه...ارباب غلط کردمممم...اییییی
در اتاق رو باز کردم که همونجا خشکم زد
سه تا از نگهبانا بدون لباس رو تن لخت و زخمی سونگ یی بودن
منو که دیدن هول شدن و سری دنبال لباساشون میگشتن ..سونگ یی بيچاره داشت فقط گریه میکرد
صدامو بردم بالا : اینجا دارید چه غلطی میکنید؟
یکی از نگهبانا با پته پته گفت: خانم ..ب..ب..بخدا ..دستور ارباب بود
با همون تن صدا گفتم: دستور ارباب چی بود هااان
یکی دیگه شون گف: ارباب گفتن..بیوفتیم به جون سونگ یی ...ت..ت...تا ..ارضا هم نشدیم ...ولش نکنیم
مغزم داغ کرده بود
ینی ینی تهیونگ همچین چیزی رو گفته ؟
یه پارچه از گوشه اتاق برداشتم و رفتم سمت سونگ یی ،دورش پیچیدم ...داشت میلرزید
اون لحظه واقعا دلم براش سوخت
دستم رو روی پشتش کشیدم و اروم گفتم: اروم باش ..اروم باش..تموم شد ..
صدای تهیونگ از فاصله نزدیک اومد: گمشید بیروننننن
نگهبانا دوییدن بیرون
برگشتم ، با اخمای درهم اومد بازومو کشید با حرص گفت: اینجا چه غلطی میکنی ..کی بهت اجازه داده بيای اینجا
بازومو از دستش کشیدم بیرون و بی توجه به سوالش گفتم : اصلا نمیتونم باور کنم چنین حرفی رو زدی ...تو چطور تونستی دستور بدی سه نفر به یه دختر تجاوز کنن
نفس کلافه ای کشید
گفت: این دختره ی بی مصرف همونیه که دیشب میخواست ابرو منو ببره ...این دستورو دادم تا یاد بگیره ..پا گذاشتن رو دم اربابش چه عواقبی داره ...حالا توهم ب..
وسط حرفش گفتم: عواقبش دیگه اینقدر زیاد نیس ..نگاش کن ...اگه نیومده بودم زیر دست اون سه تا قول تشم میمرد
تهیونگ: مهم نیس ..این گریه هاشم همش ادا بازیه
انگار نفرتم از تهیونگ بیشتر شده بود
از این که بیشتر از این کنارش باشم حالم بهم میخورد: اصلا فکر نمیکردم دارم کنار همچین هیولایی نفس میکشم
۲۲.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.