|شراب اغشته به خون|
|شراب اغشته به خون|
پارت:⁴
با توقف ماشین رشته افکارم پاره شد
پول اژانس رو حساب کردم و پیاده شدم کلیدو از کیفم بیرون اوردم و درو باز کردم وارد خونه شدم لباسامو عوض کردم و جلو تلویزیون نشستم و بهش خیره شدم یه فیلم گذاشتم و مثلا خواستم نگاش کنم ولی کل مدت فیلمو فکر کردم فیلم تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم خوابم میومد مسواک زدم و رفتم تو اتاق خواب خوابیدم
....صبح......
واییی کیه کله صبح زنگ میزنه+با دیدن اسم مامانم سری برداشتم که با داد گف کجایی دختر جونگکوک ده ساعته منتظرته بیرون خونه مگه نگفتم اماده باش که گفتم باشه باشه الان اماده میشم موهامو یه شونه زدم و رفتم پایین درو باز کردم و به جونگ کوک گفتم بیاد تو اومد رو مبل نشست و منم رفتم اماده شدم رفتم از پله ها پایین که دیدم زل زده بهم یه هی حواست کجاستی گفتم که به خودش اومد و گفت بریم تو راه همش از خونم تعریف میکرد و البته من بهش گوش نمیدادم به بیرون نگاه میکردم تقربا یه ربع ساعت تو راه بودم تو کل مسیر دستشو رو پام گذاشته بود حس بدی بهم میداد پس هی دستشو پس میزدم ولی نمیتونستم دستشو بردارم خیلی سری خودمونی میشه نه به حرفای دیشبش نه به رفتارای امروزش البته شاید این ازدواج فقط برای من یه ازدواج اجباریه رسیدیم یه پاساژ، بزرگ بود که فک کنم همچی توش پیدا میشد رفتیم تو فک کنم فروشگاه رویاهامو پیدا کردم البته خیلی ریکشن نشون ندادم که فک کنه ندید پدیدم رفتیم کلی خرید کردیم و برگشتیم دوباره تو راه همون رفتارا و همون تعریفا البته اینبار از خونم نه از خودم چیزایی میگف مثل خیلی خوشگلی،بدن فوق العاده ای داری،از ازدواج باهات خوشحالم و اینا بلاخره رسیدیم این 15 دقیقه برام اندازه یه سال طول کشید پیاده شدم و خدافظی کردم که ماشینو یجا پارک کرد و پیاده شد اومد طرفم و ازم خواست که چندتا از پاکت های خریدو اون بیاره منم بهش دادم پاکت هارو گذاشت و رو مبل نشست که گفتم ام جونگکوک
احیانا قرار نیست بری که گفت خونه زنمه تا هروقت دلم بخواد میمونم که گفتم وا چقد زود پسر خاله میشی هنو حتی ازدواجم نکردیم و اگرم خدایی نکرده ازدواج کنیم فقط رو برگه تکرار میکنم فقط رو برگه زن و شوهریم که گفت عه عزیزم انقد سخت نگیر درسته دلت نمیخواد ولی هرکاری کنی بازم زن عزیز خودمی
اصلا+حوصله بحث باهاشو نداشتم چون اون فقط حرف خودشو میزنه هیچی نگفتم و رفتم لباسامو عوض کردم ازش پرسیدم که ناهار چی میخوره که گف هرچی که تو درست کنی و منم تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم یه نیم ساعت طول کشید اماده بشه که خوردیم و من تصمیم گرفتم فیلم ببینم اونم رو کاناپه کنارم نشست فیلمو زدم که یهو....
پایان+پارت
پارت:⁴
با توقف ماشین رشته افکارم پاره شد
پول اژانس رو حساب کردم و پیاده شدم کلیدو از کیفم بیرون اوردم و درو باز کردم وارد خونه شدم لباسامو عوض کردم و جلو تلویزیون نشستم و بهش خیره شدم یه فیلم گذاشتم و مثلا خواستم نگاش کنم ولی کل مدت فیلمو فکر کردم فیلم تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم خوابم میومد مسواک زدم و رفتم تو اتاق خواب خوابیدم
....صبح......
واییی کیه کله صبح زنگ میزنه+با دیدن اسم مامانم سری برداشتم که با داد گف کجایی دختر جونگکوک ده ساعته منتظرته بیرون خونه مگه نگفتم اماده باش که گفتم باشه باشه الان اماده میشم موهامو یه شونه زدم و رفتم پایین درو باز کردم و به جونگ کوک گفتم بیاد تو اومد رو مبل نشست و منم رفتم اماده شدم رفتم از پله ها پایین که دیدم زل زده بهم یه هی حواست کجاستی گفتم که به خودش اومد و گفت بریم تو راه همش از خونم تعریف میکرد و البته من بهش گوش نمیدادم به بیرون نگاه میکردم تقربا یه ربع ساعت تو راه بودم تو کل مسیر دستشو رو پام گذاشته بود حس بدی بهم میداد پس هی دستشو پس میزدم ولی نمیتونستم دستشو بردارم خیلی سری خودمونی میشه نه به حرفای دیشبش نه به رفتارای امروزش البته شاید این ازدواج فقط برای من یه ازدواج اجباریه رسیدیم یه پاساژ، بزرگ بود که فک کنم همچی توش پیدا میشد رفتیم تو فک کنم فروشگاه رویاهامو پیدا کردم البته خیلی ریکشن نشون ندادم که فک کنه ندید پدیدم رفتیم کلی خرید کردیم و برگشتیم دوباره تو راه همون رفتارا و همون تعریفا البته اینبار از خونم نه از خودم چیزایی میگف مثل خیلی خوشگلی،بدن فوق العاده ای داری،از ازدواج باهات خوشحالم و اینا بلاخره رسیدیم این 15 دقیقه برام اندازه یه سال طول کشید پیاده شدم و خدافظی کردم که ماشینو یجا پارک کرد و پیاده شد اومد طرفم و ازم خواست که چندتا از پاکت های خریدو اون بیاره منم بهش دادم پاکت هارو گذاشت و رو مبل نشست که گفتم ام جونگکوک
احیانا قرار نیست بری که گفت خونه زنمه تا هروقت دلم بخواد میمونم که گفتم وا چقد زود پسر خاله میشی هنو حتی ازدواجم نکردیم و اگرم خدایی نکرده ازدواج کنیم فقط رو برگه تکرار میکنم فقط رو برگه زن و شوهریم که گفت عه عزیزم انقد سخت نگیر درسته دلت نمیخواد ولی هرکاری کنی بازم زن عزیز خودمی
اصلا+حوصله بحث باهاشو نداشتم چون اون فقط حرف خودشو میزنه هیچی نگفتم و رفتم لباسامو عوض کردم ازش پرسیدم که ناهار چی میخوره که گف هرچی که تو درست کنی و منم تصمیم گرفتم دوکبوکی درست کنم یه نیم ساعت طول کشید اماده بشه که خوردیم و من تصمیم گرفتم فیلم ببینم اونم رو کاناپه کنارم نشست فیلمو زدم که یهو....
پایان+پارت
۳.۵k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.