شکنجه رمانتیک part (1)

ویو کیم سانی:
امروز حدودا ¹ سال بود ک اسیرش بودم.. هر روز کارم شده بود شکنجه و درد کشیدن.. انقدر دور دستام زنجیر بسته بودن ک عادت کرده بودم بدون استفاده از دستم از جام بلند شم..در باز شد و آجوما اومد که دوباره منو ببره به چوب ببنده..گفت:سلام دختر قشنگم..امروز هم باید کلی شکنجه بشی ولی قول میدم ک...
_آجوما..کافیه..کاری نه از دست من برمیاد نه از دست تو..حالا هم بیا بریم پیش همون دوست خونینم..
آجوما سرشو پایین گرفت و منو برد تو حیاط به همون چوب بست..
رئیسشون اومد و گفت:آجوما..لطفا در گوشتو بیار..
در گوش آجوما یه چیزی گفت که آجوما اومد سمت من..
_اتفاقی افتاده آجوما؟..شلاقش یادش رفته یا که..
_باید لباستو دربیاری..این دستور رئیسه..
_چی؟ولی آجوما شما..
_می‌بخشید دختر قشنگم..ولی این کاریه که باید بکنم وگرنه به جای تو منم شلاق میزنه..متاسفم..
لباسمو در آورد و منو جوری که صورتم به چوب باشه بست و رئیسشون اومد جلو و شروع کرد شلاق زدن..یه ضربه...دو ضربه..سه ضربه..و سرگیجه داشتم و حالم به شدت ب بود..رئیسشون داد زد:ببرش..همیشه قراره همینجوری شلاق بخوره تا تربیت شه..
من کاری کرده بودم؟..