فیک کوک ( اعتماد)پارت۷۸
از زبان ا/ت
بالاخره ماشین رو نگه داشت
یه خونه باغ چراغونی بود گفتم : اینجا کجاست
خندید و گفت : جایی که عقل جونگ کوک که هیچ عقل شیطان هم نمیرسه
لبخنده بی جونی زدم و پیاده شدیم همین که وارد شدیم با لی یان روبه رو شدم
بدو بدو اومد سمتم و بغلم کرد اولش توی شوک بودم ولی بعدش محکم بغلش کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم ازم جدا شد و دستش رو قاب صورتم کرد چشماش اشک بود گفت : خوبی ا/ت جونم ؟
سرم رو بالا پایین کردم
دوباره بغلم کرد که صدای جانگ شین در اومد و با لحن شوخی گفت : باشه دیگه خانوما برین داخل دلتنگی هاتون رو خالی کنید
من که هرکاری هم میکردن نمیتونستم حتی یه لبخند کوچیک بزنم...
داخل رفتیم اصلا حال و حوصله نداشتم لی یان که متوجه شده بود گفت : اتاقت آماده هست اگه میخوای..
نزاشتم ادامه بده گفتم : میخوام بخوابم
جانگ شین و لی یان با ناراحتی به هم زل زدن که لی یان گفت : خب بریم اتاقت رو نشون بدم
اینجا برعکس عمارت فقط ۳ تا اتاق داشت جمع و جور تر و صد البته ساکت تر و بدون عطره جونگ کوک بود...بدون اون ؟اگر بفهمه منو صد در صد پیدا میکنه و جانگ شین هم گرفتار خشم خودش میکنه..
سوشرتم رو درآوردم گذاشتم روی تخت
روی تخت دراز کشیدم لی یان لحاف رو روم مرتب کرد و گفت : ا/ت ما بیرونیم چیزی لازم داشتی فقط صدا کن من خودمو میرسونم
گفتم : باشه حتماً
برام بوس هوایی فرستاد و رفت بیرون
چراغ خواب رو خاموش نکردم هنوزم از تاریکی میترسیدم...
چشمام رو بستم و قیافه جونگ کوک رو یادآوری کردم با فکر کردن بهش ذهنم آروم گرفت و خوابیدم...
از زبان جونگ کوک
صبح از خواب که بیدار شدم روی کاناپه توی اتاقم بودم گردنم خشک شده بود دستی به گردنم کشیدم و بی حال بلند شدم یه آبی به دست و صورتم زدم از اتاق خارج شدم..
چشمم به دره اتاق ا/ت خورد حرفاش توی ذهنم چرخش گرفته بودن « تو با پدرت چه فرقی داری »نگرانش بودم دیروز چیزی نخورد و قرصاش هم نخورده بود.
رفتم سمت اتاق درش نیمه باز بود در رو هل دادم که با اتاق خالی مواجه شدم..
چرا توی اتاقش نبود !
توی حموم و دستشویی هم دیدم نبود
با اعصبانیت که دیگه حتی اجازه به فکر کردن هم بهم نمیداد رفتم پایین خاله یو رو صدا کردم
خودشو با سرعت رسوند بهم و گفت : چیشده رییس ؟
گفتم : ا/ت کجاست ؟
برای ثانیه ای ساکت شد و گفت : نمیدونم دیشب خونه بودن
چنگی تو موهام زدم و زنگ زدم به جانگ شین اما جواب نداد مطمئنم زیره سره خودشه...
از زبان نویسنده
جونگ کوک آماده شد و رفت توی باغ یکی از نگهبان ها اومد سمتش و گفت : رییس باید یه چیزی بهتون بگم
جونگ کوک با اعصبانیت با صدای نسبتاً بلندی گفت: بگو
گفت : راستش دیشب خانم ا/ت با جناب جانگ شین از عمارت خارج شدن به ما گفتن از شما...
با مشتی که جونگ کوک کوبید توی صورتش حرفش نصفه موند الان اعصبی و دیوونه بود بلند داد زد و گفت : چرا به من خبر ندادین ها؟ شما غلط کردی بدون اجازه من به اون دوتا اجازه خروج دادین مگه نگفته بودم بدون اجازه من حق ندارید به ا/ت اجازه خروج بدین ؟
یقه نگهبان رو گرفت و گفت : جواب بده عوضی
نگهبان ساکت بود جونگ کوک یقَش رو ول کرد و به جانگ شین زنگ زد اما بازم جواب نداد
تهیونگ با شنیدن صدای داد جونگ کوک توی باغ خودشو رسوند بهشون...
تهیونگ تا حال پریشون جونگ کوک رو دید بدو رفت سمتش و گفت : باز چیشده
جونگ کوک با خشمی که هیچکس جلو دارش نبود گفت : اون جانگ شین آشغال زن منو برداشته کدوم گوری برده ؟ دستم بهش برسه زندش نمیزارم اون آشغال رو
تهیونگ گفت : مطمئنی جانگ شین همچین کاری کرده ؟
جونگ کوک خنده اعصبی کرد و گفت : ا/ت نیست نگهبان میگه دیشب باهم از عمارت خارج شدن اون عوضی هم به تلفنش جواب نمیده
بالاخره ماشین رو نگه داشت
یه خونه باغ چراغونی بود گفتم : اینجا کجاست
خندید و گفت : جایی که عقل جونگ کوک که هیچ عقل شیطان هم نمیرسه
لبخنده بی جونی زدم و پیاده شدیم همین که وارد شدیم با لی یان روبه رو شدم
بدو بدو اومد سمتم و بغلم کرد اولش توی شوک بودم ولی بعدش محکم بغلش کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم ازم جدا شد و دستش رو قاب صورتم کرد چشماش اشک بود گفت : خوبی ا/ت جونم ؟
سرم رو بالا پایین کردم
دوباره بغلم کرد که صدای جانگ شین در اومد و با لحن شوخی گفت : باشه دیگه خانوما برین داخل دلتنگی هاتون رو خالی کنید
من که هرکاری هم میکردن نمیتونستم حتی یه لبخند کوچیک بزنم...
داخل رفتیم اصلا حال و حوصله نداشتم لی یان که متوجه شده بود گفت : اتاقت آماده هست اگه میخوای..
نزاشتم ادامه بده گفتم : میخوام بخوابم
جانگ شین و لی یان با ناراحتی به هم زل زدن که لی یان گفت : خب بریم اتاقت رو نشون بدم
اینجا برعکس عمارت فقط ۳ تا اتاق داشت جمع و جور تر و صد البته ساکت تر و بدون عطره جونگ کوک بود...بدون اون ؟اگر بفهمه منو صد در صد پیدا میکنه و جانگ شین هم گرفتار خشم خودش میکنه..
سوشرتم رو درآوردم گذاشتم روی تخت
روی تخت دراز کشیدم لی یان لحاف رو روم مرتب کرد و گفت : ا/ت ما بیرونیم چیزی لازم داشتی فقط صدا کن من خودمو میرسونم
گفتم : باشه حتماً
برام بوس هوایی فرستاد و رفت بیرون
چراغ خواب رو خاموش نکردم هنوزم از تاریکی میترسیدم...
چشمام رو بستم و قیافه جونگ کوک رو یادآوری کردم با فکر کردن بهش ذهنم آروم گرفت و خوابیدم...
از زبان جونگ کوک
صبح از خواب که بیدار شدم روی کاناپه توی اتاقم بودم گردنم خشک شده بود دستی به گردنم کشیدم و بی حال بلند شدم یه آبی به دست و صورتم زدم از اتاق خارج شدم..
چشمم به دره اتاق ا/ت خورد حرفاش توی ذهنم چرخش گرفته بودن « تو با پدرت چه فرقی داری »نگرانش بودم دیروز چیزی نخورد و قرصاش هم نخورده بود.
رفتم سمت اتاق درش نیمه باز بود در رو هل دادم که با اتاق خالی مواجه شدم..
چرا توی اتاقش نبود !
توی حموم و دستشویی هم دیدم نبود
با اعصبانیت که دیگه حتی اجازه به فکر کردن هم بهم نمیداد رفتم پایین خاله یو رو صدا کردم
خودشو با سرعت رسوند بهم و گفت : چیشده رییس ؟
گفتم : ا/ت کجاست ؟
برای ثانیه ای ساکت شد و گفت : نمیدونم دیشب خونه بودن
چنگی تو موهام زدم و زنگ زدم به جانگ شین اما جواب نداد مطمئنم زیره سره خودشه...
از زبان نویسنده
جونگ کوک آماده شد و رفت توی باغ یکی از نگهبان ها اومد سمتش و گفت : رییس باید یه چیزی بهتون بگم
جونگ کوک با اعصبانیت با صدای نسبتاً بلندی گفت: بگو
گفت : راستش دیشب خانم ا/ت با جناب جانگ شین از عمارت خارج شدن به ما گفتن از شما...
با مشتی که جونگ کوک کوبید توی صورتش حرفش نصفه موند الان اعصبی و دیوونه بود بلند داد زد و گفت : چرا به من خبر ندادین ها؟ شما غلط کردی بدون اجازه من به اون دوتا اجازه خروج دادین مگه نگفته بودم بدون اجازه من حق ندارید به ا/ت اجازه خروج بدین ؟
یقه نگهبان رو گرفت و گفت : جواب بده عوضی
نگهبان ساکت بود جونگ کوک یقَش رو ول کرد و به جانگ شین زنگ زد اما بازم جواب نداد
تهیونگ با شنیدن صدای داد جونگ کوک توی باغ خودشو رسوند بهشون...
تهیونگ تا حال پریشون جونگ کوک رو دید بدو رفت سمتش و گفت : باز چیشده
جونگ کوک با خشمی که هیچکس جلو دارش نبود گفت : اون جانگ شین آشغال زن منو برداشته کدوم گوری برده ؟ دستم بهش برسه زندش نمیزارم اون آشغال رو
تهیونگ گفت : مطمئنی جانگ شین همچین کاری کرده ؟
جونگ کوک خنده اعصبی کرد و گفت : ا/ت نیست نگهبان میگه دیشب باهم از عمارت خارج شدن اون عوضی هم به تلفنش جواب نمیده
۲۹۹.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱.۰k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.