عشق و غرور p75
اخم کردم:
_معلومه ک میخوام
ادامه داد:
_پس فکر جدایی از من رو از سرت بیرون کن...عمرا بزارم آرشاویر از من جدا بشه..توهم که نمیتونی بدون پسرت جایی بری بخاطر بچت هم که شده باید اينجا بمونی و تا آخر عمرت محکومی به زندگی با من
بغض کردم
حتی فکر جدا شدن از ارشاویر هم دیوونم میکرد
متوجه رفتن خانزاده نشدم
قدمامو کشیدم سمت اتاق ارشاویر
فقط دیدن اون حالمو خوب میکرد...پسرک قشنگ من داشت نقاشی میکشید
از دیدنم ذوق کرد مثل همیشه
بودنش بهم آرامش میداد...نیم ساعتی میشد داشتم باهاش بازی میکردم
بهش موشک درس کردن یاد دادم...موشک رو گرفت و پرتابش کرد
بالای کمد فرود اومد
لباش آویزون شد و پکر نگام کرد
آخ که چقد دلم میخواد درسته قورتش بدم:
_ناراحت نشو عزیز دلم الان برات میارمش
رو پاهام وایسادم خودمو کشیدم بالا و از بالای کمد اوردمش
یه لحظه سرم گیج رفت و همه جا تو سیاهی فرو رفت.
(دانای کل)
آرشاویر با دیدن از هوش رفتن مادرش شوکه شد ..نمیدونست چیکار کنه
سریع از اتاق دوید بیرون...در اتاق پدرش رو یهویی باز کرد
نامجون از دیدن نفس نفس زدن و چشمای اشکیه آرشاویر نگران شد:
_چیشده
ارشاویر با گریه به بیرون اشاره کرد:
_ما..مامانم...مامانم..
دوباره بلند زد زیر گریه
نامجون رفت سمتش شونه هاش رو گرفت:
_مامانت چی آرشاویر...گریه نکن بگو گیسیا کجاست
پسرک چشم های درشت و اشکیش رو مالید و به اتاق خودش اشاره کرد
_معلومه ک میخوام
ادامه داد:
_پس فکر جدایی از من رو از سرت بیرون کن...عمرا بزارم آرشاویر از من جدا بشه..توهم که نمیتونی بدون پسرت جایی بری بخاطر بچت هم که شده باید اينجا بمونی و تا آخر عمرت محکومی به زندگی با من
بغض کردم
حتی فکر جدا شدن از ارشاویر هم دیوونم میکرد
متوجه رفتن خانزاده نشدم
قدمامو کشیدم سمت اتاق ارشاویر
فقط دیدن اون حالمو خوب میکرد...پسرک قشنگ من داشت نقاشی میکشید
از دیدنم ذوق کرد مثل همیشه
بودنش بهم آرامش میداد...نیم ساعتی میشد داشتم باهاش بازی میکردم
بهش موشک درس کردن یاد دادم...موشک رو گرفت و پرتابش کرد
بالای کمد فرود اومد
لباش آویزون شد و پکر نگام کرد
آخ که چقد دلم میخواد درسته قورتش بدم:
_ناراحت نشو عزیز دلم الان برات میارمش
رو پاهام وایسادم خودمو کشیدم بالا و از بالای کمد اوردمش
یه لحظه سرم گیج رفت و همه جا تو سیاهی فرو رفت.
(دانای کل)
آرشاویر با دیدن از هوش رفتن مادرش شوکه شد ..نمیدونست چیکار کنه
سریع از اتاق دوید بیرون...در اتاق پدرش رو یهویی باز کرد
نامجون از دیدن نفس نفس زدن و چشمای اشکیه آرشاویر نگران شد:
_چیشده
ارشاویر با گریه به بیرون اشاره کرد:
_ما..مامانم...مامانم..
دوباره بلند زد زیر گریه
نامجون رفت سمتش شونه هاش رو گرفت:
_مامانت چی آرشاویر...گریه نکن بگو گیسیا کجاست
پسرک چشم های درشت و اشکیش رو مالید و به اتاق خودش اشاره کرد
۱۶.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.