اشک های خاکستری
اشک های خاکستری
#پارت۱۹
بکهو سرشو انداخت پایین... متاسف نبود.. شاکیم نبود.. داغ تو سینش ولی بعد سالها هنوزم تازه بود...
رومو برگردوندم سمت دیوار.. تابلوی سوکجین اولین چیزی بود ک به چشم میخورد... دختر بچه ای ک داره میخنده.. ولی.. یچیزی دردناکه این وسط... چشمای ترک خورده و سفید دخترک..
* مینهو به درک.. ا.ت چی پس؟؟ واقعا اونقد بیرحم شدی؟! بس نبود هه را؟؟؟
_ هه را ؟! چرا فقط سعی نمیکنی یه پاپی حرف گوش کن باشی؟!
دخالت نکنی تو کارام؟؟ بیرحم تر از تو هیچجا پیدا نمیشه بکهو ! تو ک لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟!
* من بزور یکیو نگه نداشتم پیش خودم !
غریدم...
_ پس چرا مینهو نفرستاد اون دختره رو؟؟؟
_ با شمام !
خطاب به خدمتکارای پشت در گفتم... با صدای لرزون پشت در گفتن..
£ ارباب.. رسیده.. ولی فکر کردیم شما هنوز نمیخواین ببینینش
اینبار تن صدامو اوردم پایین...
_ ده دقیقه دیگه بفرستش اتاق من..
بکهو دیگه حرفی نزد... رفت بیرون.. همیشه اینجوری بود... مکالمه های کوتاه.. و کلی پریدن و تحقیر کردن همدیگه...
#ا.ت
از صبح همه چی ریخته بهم... از وضعیت خودم خوب آگاه بودم... اینکه اگه زود جمع و جور نکنمش کل زندگیم رو به باد میدم...
از حال رفتم.. وقتی شرکت زنگ زد و گفت چوی مینهو قرار دادشو فسخ کرده باهامون.. و من هیچ حقی برای اعتراض و دفاع نداشتم.. فقط باید تسلیم میشدم... معمولا مردم تو اون شرایط خودکشی میکنن...
باید میرفتم دادگاه.. ولی... پیشنهاد جعون نظرمو تغییر داد..
£ خانم... رئیس منتظرتونن
+ عا.. بله
آروم تو راهروی بزرگ خونش قدم برداشتم.. با چند تا خدمتکار کنارم...
در زدم... یه صدای آشنا...
_ بیا تو.
#پارت۱۹
بکهو سرشو انداخت پایین... متاسف نبود.. شاکیم نبود.. داغ تو سینش ولی بعد سالها هنوزم تازه بود...
رومو برگردوندم سمت دیوار.. تابلوی سوکجین اولین چیزی بود ک به چشم میخورد... دختر بچه ای ک داره میخنده.. ولی.. یچیزی دردناکه این وسط... چشمای ترک خورده و سفید دخترک..
* مینهو به درک.. ا.ت چی پس؟؟ واقعا اونقد بیرحم شدی؟! بس نبود هه را؟؟؟
_ هه را ؟! چرا فقط سعی نمیکنی یه پاپی حرف گوش کن باشی؟!
دخالت نکنی تو کارام؟؟ بیرحم تر از تو هیچجا پیدا نمیشه بکهو ! تو ک لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟!
* من بزور یکیو نگه نداشتم پیش خودم !
غریدم...
_ پس چرا مینهو نفرستاد اون دختره رو؟؟؟
_ با شمام !
خطاب به خدمتکارای پشت در گفتم... با صدای لرزون پشت در گفتن..
£ ارباب.. رسیده.. ولی فکر کردیم شما هنوز نمیخواین ببینینش
اینبار تن صدامو اوردم پایین...
_ ده دقیقه دیگه بفرستش اتاق من..
بکهو دیگه حرفی نزد... رفت بیرون.. همیشه اینجوری بود... مکالمه های کوتاه.. و کلی پریدن و تحقیر کردن همدیگه...
#ا.ت
از صبح همه چی ریخته بهم... از وضعیت خودم خوب آگاه بودم... اینکه اگه زود جمع و جور نکنمش کل زندگیم رو به باد میدم...
از حال رفتم.. وقتی شرکت زنگ زد و گفت چوی مینهو قرار دادشو فسخ کرده باهامون.. و من هیچ حقی برای اعتراض و دفاع نداشتم.. فقط باید تسلیم میشدم... معمولا مردم تو اون شرایط خودکشی میکنن...
باید میرفتم دادگاه.. ولی... پیشنهاد جعون نظرمو تغییر داد..
£ خانم... رئیس منتظرتونن
+ عا.. بله
آروم تو راهروی بزرگ خونش قدم برداشتم.. با چند تا خدمتکار کنارم...
در زدم... یه صدای آشنا...
_ بیا تو.
۱.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.