pt7
من:جو جو جونگ کوک تهیونگ:اون نیرویی که من بهش وارد کردم قلبشو به زودی از کار میندازه کوک:عوضی من تو رو میکشم اگه بلایی سرش بیاد همون موقع به موجود ترسناک تبدیل شد چشاشو خون گرفت اونم به گرگ تبدیل شد یه گرگ خیلی بزرگ باهم جنگیدن که آخر جونگ کوک با قدرتش تهیونگ و از پا در آورد عشق اونو قوی تر کرد یعنی بخاطر من به این تبدیل شد تهیونگ عقب کشید و فرار کرد تهیونگ:من اون دخترو مال خودم میکنم به وقتش مال خودمه رفت جونگ کوک به حالت اولیش تبدیل شد کوک:هواسانم اومد طرفم خون بالا آوردم داشتم میوفتادم که گرفتم کوک:هواسان من:دوست دارم چشمامو بستم(نترسید نمیمیره😔😂)
از زبون جونگ کوک
آخرین نفسش اومد بیرون من:هواساننننننن هواسانننننن نه چشماتو باز کن نمی تونی تنهام بزاری هواسانم همون موقع یکی اومد مرد:اون الان مرده ولی میتونه تویه بدن دیگه دوباره متولد شه من:ت تو کی هستی مرد:یه جادوگر من:باید چیکار کنم باید برگرده میخوام برگرده یه گردنبند از یاقوت قرمز که توش نور سبز بود بهم داد جادوگر:فردا شب ماه کامله یه مراسم برپا میکنی برا تبدیل شدن به خوناشام اینو میندازی دور گردنش و خون خودتو میریزی تویه جام و میزاری کنارش این گردنبند باعث میشه از هر قدرتی محافظبت بشه بعد تبدیل شدنش بنداز دور گردنش من:باشه ولی تا فردا شب چجوری تحمل کنم جادوگر:باید تحمل کنی بخاطر عشقت من:باشه رفت هواسان رو بغل کردم بردم تو اتاق خودم خوابوندمش منی که هیچ وقت گریه نمیکردم داشتم براش گریه میکردم من:کاش بتونم یه بار دیگه اون چشمایه خوشگلتو ببینم نبینم اونجوری جلوم باشی نمیزارم قصر در بره لبایه سرد و خشکش رو مک زدم آروم فردا شب شد همه خوناشامارو جمع کردم لباس سیاه به تن هواسان کردم یه تابوت اون جلو بود هواسان رو بغل کردم و بردمش سمت تابوت خوابوندمش تو تابوت دستمو بریدم و خونمو ریختم تو ظرف گذاشتم کنار مراسم رو شروع کردیم دست هواسان رو تو دستم گرفتم و گاز گرفتم خونشو خوردم خیلی زیاد با خوندن ورد هایه قوی سعی میکردم تا نیرو رو وارد بدنش کنم همون موقع یه دود سیاه رنگ رفت تو تابوت هواسان و هواسان رو با خودش برد بالا کم کم قرمز شد و وارد بدن هواسان شد دوباره هواسان رفت تو تابوت رفتم سمتش گردنبند رو انداختم دور گردنش
از زبون جونگ کوک
آخرین نفسش اومد بیرون من:هواساننننننن هواسانننننن نه چشماتو باز کن نمی تونی تنهام بزاری هواسانم همون موقع یکی اومد مرد:اون الان مرده ولی میتونه تویه بدن دیگه دوباره متولد شه من:ت تو کی هستی مرد:یه جادوگر من:باید چیکار کنم باید برگرده میخوام برگرده یه گردنبند از یاقوت قرمز که توش نور سبز بود بهم داد جادوگر:فردا شب ماه کامله یه مراسم برپا میکنی برا تبدیل شدن به خوناشام اینو میندازی دور گردنش و خون خودتو میریزی تویه جام و میزاری کنارش این گردنبند باعث میشه از هر قدرتی محافظبت بشه بعد تبدیل شدنش بنداز دور گردنش من:باشه ولی تا فردا شب چجوری تحمل کنم جادوگر:باید تحمل کنی بخاطر عشقت من:باشه رفت هواسان رو بغل کردم بردم تو اتاق خودم خوابوندمش منی که هیچ وقت گریه نمیکردم داشتم براش گریه میکردم من:کاش بتونم یه بار دیگه اون چشمایه خوشگلتو ببینم نبینم اونجوری جلوم باشی نمیزارم قصر در بره لبایه سرد و خشکش رو مک زدم آروم فردا شب شد همه خوناشامارو جمع کردم لباس سیاه به تن هواسان کردم یه تابوت اون جلو بود هواسان رو بغل کردم و بردمش سمت تابوت خوابوندمش تو تابوت دستمو بریدم و خونمو ریختم تو ظرف گذاشتم کنار مراسم رو شروع کردیم دست هواسان رو تو دستم گرفتم و گاز گرفتم خونشو خوردم خیلی زیاد با خوندن ورد هایه قوی سعی میکردم تا نیرو رو وارد بدنش کنم همون موقع یه دود سیاه رنگ رفت تو تابوت هواسان و هواسان رو با خودش برد بالا کم کم قرمز شد و وارد بدن هواسان شد دوباره هواسان رفت تو تابوت رفتم سمتش گردنبند رو انداختم دور گردنش
۲۶.۴k
۰۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.