پارت ۶
هستی :بچه ها بریم
ارسلان:تو فکرم بود که هستی رو به یک بهونه ای همین جا ول کنم اما میتونست زنگ بزنه به پلیس
دیانا :کاملا از هستی متنفر شدم
ارسلان :داریم میرسیم
هستی :پس قرارمون شد فردا ساعت ۴ با دیانا بیا
ارسلان :اوکی برو
هستی:خداحافظی کردم رفتم خونه خیلی خسته بودم رفتم لباس هامو در آوردم (بچه ها الان هستی توی خونه ی خودشه )لباس خواب پوشیدم رفتم تو رخت خواب و رفتم توی گوشیم
دیانا :ارسلان میشه فرار کنیم
ارسلان:نه من یک فکری دارم
دیانا :چی ؟؟
ارسلان :من شماره ی عرفان رو دارم باید بهش یک چیزایی بدم
ارسلان:الو
عرفان:بله بفرمایید
ارسلان:ارسلانم عرفان می خواستم یک چیزی بهت بگم کل ماجرا رو براش تعریف کردم
عرفان:خب الان باید چی کار کنیم
ارسلان :تو همین الان برو خونه ی هستی
عرفان :خب
ارسلان:بقیش با خودت فقط تا فردا این داستان کنسل بشه اوکی ؟
عرفان :حله خودم میدونم چی کار کنم
ارسلان :خداحافظی کردیم دیانا حله
دیانا :خیلی خوش حال شدم
ارسلان:پس یک بستی مهمون من
دیانا:بریم
عرفان :به سمت خونه ی هستی راه افتادم
هستی :عرفان رو از همه جا بلاک کردم که یهو آیفون زنگ خورد
بله
عرفان:منم هستی خانم
هستی :با ترس در رو براش باز کردم ولی با خودم گفتم شاید اومده بگه چرا کات کنیم و خب زیاد برام مهم نبود
عرفان :درو برام باز کرد با عجله رفتم بالا رفتم در خونه رو باز کردم چشم بهش خورد
هستی : یهو اومد تو خونه با عصبانیت گفتم چیه اومدی ببینی چرا گفتم کات ببین پسر خوب
عرفان :حرفش رو غط کردم نه تو از کی تا حالا دلت بچه خواسته
هستی :تعجب کردم اون از کجا میدونه نه اون طور که فکر میکنی نیست که یهو سرم گیج رفت
عرفان :حالا حالا ها باهات کار دارم ....
ادامه دارد .........💜
ارسلان:تو فکرم بود که هستی رو به یک بهونه ای همین جا ول کنم اما میتونست زنگ بزنه به پلیس
دیانا :کاملا از هستی متنفر شدم
ارسلان :داریم میرسیم
هستی :پس قرارمون شد فردا ساعت ۴ با دیانا بیا
ارسلان :اوکی برو
هستی:خداحافظی کردم رفتم خونه خیلی خسته بودم رفتم لباس هامو در آوردم (بچه ها الان هستی توی خونه ی خودشه )لباس خواب پوشیدم رفتم تو رخت خواب و رفتم توی گوشیم
دیانا :ارسلان میشه فرار کنیم
ارسلان:نه من یک فکری دارم
دیانا :چی ؟؟
ارسلان :من شماره ی عرفان رو دارم باید بهش یک چیزایی بدم
ارسلان:الو
عرفان:بله بفرمایید
ارسلان:ارسلانم عرفان می خواستم یک چیزی بهت بگم کل ماجرا رو براش تعریف کردم
عرفان:خب الان باید چی کار کنیم
ارسلان :تو همین الان برو خونه ی هستی
عرفان :خب
ارسلان:بقیش با خودت فقط تا فردا این داستان کنسل بشه اوکی ؟
عرفان :حله خودم میدونم چی کار کنم
ارسلان :خداحافظی کردیم دیانا حله
دیانا :خیلی خوش حال شدم
ارسلان:پس یک بستی مهمون من
دیانا:بریم
عرفان :به سمت خونه ی هستی راه افتادم
هستی :عرفان رو از همه جا بلاک کردم که یهو آیفون زنگ خورد
بله
عرفان:منم هستی خانم
هستی :با ترس در رو براش باز کردم ولی با خودم گفتم شاید اومده بگه چرا کات کنیم و خب زیاد برام مهم نبود
عرفان :درو برام باز کرد با عجله رفتم بالا رفتم در خونه رو باز کردم چشم بهش خورد
هستی : یهو اومد تو خونه با عصبانیت گفتم چیه اومدی ببینی چرا گفتم کات ببین پسر خوب
عرفان :حرفش رو غط کردم نه تو از کی تا حالا دلت بچه خواسته
هستی :تعجب کردم اون از کجا میدونه نه اون طور که فکر میکنی نیست که یهو سرم گیج رفت
عرفان :حالا حالا ها باهات کار دارم ....
ادامه دارد .........💜
۹.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.