پارت ۲
من:بابا اون هویج منو میدزده بعد میخواد از من مراقبت کنه بابا:عه سوفیا دخترم اون برادر بزرگته هرچی باشه بازم مراقبته من:باشه بابا سوهو:خرگوش کوچولو داداشش خندیدم بعد رفتمو شروع کردم به هویج خوردن شب شده بود امروز ماه کامل بود رفتم بیرون لباسامو کامل عوض کردم کلا مدلمو تغییر دادم رفتم سمت یه تپه که ماه رو میشد از اونجا دید در واقع دریاچه بود رفتم اونجا نشستم و به ماه خیره شدم همون موقع یه صدایی اومد بلند شدم وایسادم تیر کمونمو برداشتم گرفتم سمت همونجا حس کردم یکی اینجاس یهو یکی پرید روم پرت شد اونور چشمامو باز کردم یه پسره جذاب جلو چشم بود من:میشه از روم پاشی پسره:اوه شرمنده رفت اونور پسره:خانوم زیبایی مثل شما اینجا چیکار میکنه (آهان خیلیم لاس میزنه پسرمون😂😐موخ میزنه میفهمید) من:تو رو سننه بلند شدم خودمو تکون دم پسره:آهان اسمت چیه من:سوفیا پسره:منم جونگ کوکم اومد دستشو جلوم دراز کرد من:نیازی به کمک ندارم ذهن کوک:همه دخترا واسم میمیرن بعد این باس موخشو بزنم(زور نیست😐😂) من:موخ منو نمی تونی بزنی کوک:عه فهمیدی من:بله داشتم راه میرفتم همون موقع صدا سوهو اومد سوهو:سوفیا سریع رفتم من:سوهو سوفیا:کجایی تو دختر دلم هزار راه رفت من:من همیشه این موقع ها کجا میرم سمت دریاچه منو برد خونه مامان:سوفیا کجا رفته بودی من:مامان رفته بودم ماه رو ببینم سمت دریاچه مامان:اوففف مگه بابات نگفت باید مراقب باشی میدونی اگه بگیرنت چی میشه من:باشه مامان ببخشید ولی مامان من که بچه نیستم کلی چیز بلدم من تیرکمون و شمشیر همراهمه مامان:آفرین دختر زرنگ و خوشگلم خندیدم نازم کرد
چند وقت گذشت جنگ خیلی بزرگی شد پدرم تویه جنگ کشته شد و مامانمم مریضی سختی گرفت همش مراقب اونم برادرمم رئیس قلمرو شد رفتم پیش سوهو من:داداش سوهو:چیشده من:مامان حالش خوب نیست سوهو الان فقط مامان مونده سوهو:پس این پزشکا چه غلطی میکنن همون موقع یکی از خدمتکارا اومد خدمتکار:ارباب بانو مادرتون حالشون بد شده من:چی سوهو:چی پس دکترا اونجا چیکار میکنن سریع باهم رفتیم من:مامان چیشدی بیهوش بود من:پس شما دکترا چه غلطی میکنید هان پزشک:خانوم مادرتون مریضیش خیلی سخته قابل درمان نیست من:چرت نگو تو بلد نیستی چشماشو باز کرد من:مامان مامان:دخترم سوهو:مامان خوب میشی خوب مامان:پسرم من دیگه عمری واسم نمونده پسرم تو الان رئیس این قلمرویی باید قلمرو اداره کنی فقط ازت میخوام مراقب خواهرت و موقعیتت باشی قول میدی سوهو:قول میدم و بعد چشماشو برا همیشه من:ماماننن نهه مامان چشماتو باز کن سوهو:ماماننن گریه میکردم همون موقع منم بیهوش شدم چشمامو باز کردم دیدم رو تختم سوهوم کنارمه بلند شدم نشستم من:مامان کجاست😭
چند وقت گذشت جنگ خیلی بزرگی شد پدرم تویه جنگ کشته شد و مامانمم مریضی سختی گرفت همش مراقب اونم برادرمم رئیس قلمرو شد رفتم پیش سوهو من:داداش سوهو:چیشده من:مامان حالش خوب نیست سوهو الان فقط مامان مونده سوهو:پس این پزشکا چه غلطی میکنن همون موقع یکی از خدمتکارا اومد خدمتکار:ارباب بانو مادرتون حالشون بد شده من:چی سوهو:چی پس دکترا اونجا چیکار میکنن سریع باهم رفتیم من:مامان چیشدی بیهوش بود من:پس شما دکترا چه غلطی میکنید هان پزشک:خانوم مادرتون مریضیش خیلی سخته قابل درمان نیست من:چرت نگو تو بلد نیستی چشماشو باز کرد من:مامان مامان:دخترم سوهو:مامان خوب میشی خوب مامان:پسرم من دیگه عمری واسم نمونده پسرم تو الان رئیس این قلمرویی باید قلمرو اداره کنی فقط ازت میخوام مراقب خواهرت و موقعیتت باشی قول میدی سوهو:قول میدم و بعد چشماشو برا همیشه من:ماماننن نهه مامان چشماتو باز کن سوهو:ماماننن گریه میکردم همون موقع منم بیهوش شدم چشمامو باز کردم دیدم رو تختم سوهوم کنارمه بلند شدم نشستم من:مامان کجاست😭
۱۷.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.