دوست بچگی پارت ¹
اسم من یون جونگ هست و 25سالمه و به کره ای 26البته من بابام کره ای و مامانم ایرانی من وقتی 5 بود به ایران اومدیم مامانم میگه من بچه که بودم یه دوست خانوادگی داشتیم و پسرش دوست صمیمی من بوده ،مامانم میگه اسمش یونگی بوده و فامیلیش مین
قرار فردا صبح برگردیم کره و منم برم به دیدن یونگی خیلی هیجان زده ام الان باید برم چمدونم رو ببندم
(پرش زمان)
الان ساعت 6:35صبح و ما داریم میریم فرودگاه که بریم کره بابام رفت که هواپیمای شخصی بگیره و بعد اومد و گفت که بریم سوار هواپیما بشیم
سوار شدیم حوصلم سررفته بود
یکم اهنگ برای خودم نادم و هدفون رو توی گوشم کردم
وقتی رسیدیم فرودگاه سئول از فرودگاه رفتیم بیرون و سوار ماشینی که اقای مین فرستاده بود شدیم
داشتم نگاه به دور و برم میکردم که رسیدیم به امارات یونگی
از ماشین پیاده شدیم وارد امارات که شدیم یک پسر جذاب اومد به دیدنمون و خودشو معرفی کرد
یونگی: سلام من مین یونگی هستم
یون جونگ:اههه سلام اقای مین من یون جونگ هستم
یونگی:یون جونگ خودتییی!؟
یون جونگ:ارههه
یونگی:خیلی خوشحالم میبینمت خیلی وقت ندیدمت:) الان چند سالته؟
یون جونگ: 25سالمه اما به کره ای 26سالمه
یونگی :من الان 27سالمه:)
یونگی:بیا اتاقت رو بهت نشون بدم اقای کیم ببخشید من میرم اتاق یون جونگ رو نشونش بدم
بابای یون جونگ:مشکلی نیست پسرم میتونی بری
(یونگی)
از دیدن دوست بچگیم خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش محو زیباییش شدم اون صورت نازش و اون موهای قشنگش
همین طور که تویی فکر فرو رفتم صدای یون جونگ رو شنیدم و خودمو جمع کردم و اتاقش رو بهش نشون دادم و میخواستم باهاش صحبت کنم که گوشیم زنگ خورد چهیوپ بود
چهیوپ:یونگی کجایی؟؟
یونگی: اماراتم مگه چی شده؟!
چهیوپ: فورا بیا شرکت بهت میگم
یونگی :باش
چهیوپ گوشی رو قطع کرد من به یون جونگ گفتم کار دارم بعد بیام و باهاش صحبت میکنم و سوار ماشین شدم و رفتم شرکت چهیوپ با عجله اومد به سمتم و گفت
قرار فردا صبح برگردیم کره و منم برم به دیدن یونگی خیلی هیجان زده ام الان باید برم چمدونم رو ببندم
(پرش زمان)
الان ساعت 6:35صبح و ما داریم میریم فرودگاه که بریم کره بابام رفت که هواپیمای شخصی بگیره و بعد اومد و گفت که بریم سوار هواپیما بشیم
سوار شدیم حوصلم سررفته بود
یکم اهنگ برای خودم نادم و هدفون رو توی گوشم کردم
وقتی رسیدیم فرودگاه سئول از فرودگاه رفتیم بیرون و سوار ماشینی که اقای مین فرستاده بود شدیم
داشتم نگاه به دور و برم میکردم که رسیدیم به امارات یونگی
از ماشین پیاده شدیم وارد امارات که شدیم یک پسر جذاب اومد به دیدنمون و خودشو معرفی کرد
یونگی: سلام من مین یونگی هستم
یون جونگ:اههه سلام اقای مین من یون جونگ هستم
یونگی:یون جونگ خودتییی!؟
یون جونگ:ارههه
یونگی:خیلی خوشحالم میبینمت خیلی وقت ندیدمت:) الان چند سالته؟
یون جونگ: 25سالمه اما به کره ای 26سالمه
یونگی :من الان 27سالمه:)
یونگی:بیا اتاقت رو بهت نشون بدم اقای کیم ببخشید من میرم اتاق یون جونگ رو نشونش بدم
بابای یون جونگ:مشکلی نیست پسرم میتونی بری
(یونگی)
از دیدن دوست بچگیم خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش محو زیباییش شدم اون صورت نازش و اون موهای قشنگش
همین طور که تویی فکر فرو رفتم صدای یون جونگ رو شنیدم و خودمو جمع کردم و اتاقش رو بهش نشون دادم و میخواستم باهاش صحبت کنم که گوشیم زنگ خورد چهیوپ بود
چهیوپ:یونگی کجایی؟؟
یونگی: اماراتم مگه چی شده؟!
چهیوپ: فورا بیا شرکت بهت میگم
یونگی :باش
چهیوپ گوشی رو قطع کرد من به یون جونگ گفتم کار دارم بعد بیام و باهاش صحبت میکنم و سوار ماشین شدم و رفتم شرکت چهیوپ با عجله اومد به سمتم و گفت
۱۵.۳k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.