تقدیر سیاه و سفید p75
حتی خودمم دلیل این حالمو نمیدونستم
با یاد تهیونگی که از دست رفته بود اشک میریختم
دلم خیلی برای اون تهیونگ خوب و با محبت تنگ شده بود
به دریا نگاه میکردم
گردنبند ماهی که بهم داده بود رو تو دستم فشردم و با شدت بیشتری گریه کردم
سرمو گرفتم رو به اسمون: خدایا ..میدونم داری الان منو میبینی..کمکم کن نمیخوام بعدن از تصمیمم پشیمون بشم...یه راهی جلو پام بزار ..خواهش میکنم ازت
کاملا شب شده بود
سرم درد میکرد ،از بس گریه کرده بودم چشام میسوخت و دیدم هی تار میشد
چون رو زمین نشسته بودم اب دریا به زیرم میخورد آبش سرد بود مثل هوا
اینقدر حالم بد بود که حرکتی نمیتونستم بکنم
یه چیز گرمی شبیه پتو روی شونه هام انداخته شد ولی قدری بیحال بودم که روی شن ها افتادم و از هوش رفتم
جام گرم بود و سرما از تنم رفته بود چشمامو باز کردم
نگاهی به دور و برم کردم
بازم توی همون اتاق بودم دستایی از پشت محکم بغلم کرده بودن و پاهایی لایه پاهام قفل شده بودن
بوی تهیونگ رو به راحتی میتونستم تشخیص بدم
سعی کردم دستاشو از دور شکمم باز کنم اما فک کنم بیدار شد چون محکم تر گرفتتم
حرکتی نکردم ،لاله گوشمو بوسید
طوری که لباش به گوشم میخورد زمزمه کرد: صبحت بخیر قشنگم
با کمی ترس تو صدام دهن باز کردم: من چرا دوباره اینجام
تهیونگ: اینجا خونته ..طبیعیه ادم تو خونه خودش باشه
با تردید لب زدم : تهیونگ..لطفا بزار برم
منو ببشتر به خودش فشرد : کجا بزارم بری ..تو جات پیشه منه
با لحن التماس گونه گفتم: بزار برم... داری با حرفات میمیترسونیم
رو تخت نشست ..منم سری رو تخت نشستم
تهیونگ: برای چی بترسی عزیزم......ببین من دارم خوب میشم پیش روان پزشک میرم بخاطر تو دارم خوب میشم
خشمی توی چشماش دیده نمیشد و ن توی رفتارش
خواست دستمو بگیره که دستمو بردم عقب یکم مکث کرد : میخوام چند روز بریم بگردیم ..به کوک و نامزدش هم گفتم بیان تا تنها نباشیم تا ظهر میرسن
دلهره داشتم که اگه باهاش مخالفت کنم عصبانی بشه
ولی شانسمو امتحان کردم : من نمیخوام بیام ......اصلا تو چرا داری اینکارا رو میکنی
تهیونگ: میخوام بهت نشون بدم که تغییر کردم قربون چشای قشنگت برم....اگه توهم باهام راه بیای دیگه خیلی خوب میشه
صدای تقه در اومد و خدمکتار با سینی بزرگ صبحونه اومد تو
با یاد تهیونگی که از دست رفته بود اشک میریختم
دلم خیلی برای اون تهیونگ خوب و با محبت تنگ شده بود
به دریا نگاه میکردم
گردنبند ماهی که بهم داده بود رو تو دستم فشردم و با شدت بیشتری گریه کردم
سرمو گرفتم رو به اسمون: خدایا ..میدونم داری الان منو میبینی..کمکم کن نمیخوام بعدن از تصمیمم پشیمون بشم...یه راهی جلو پام بزار ..خواهش میکنم ازت
کاملا شب شده بود
سرم درد میکرد ،از بس گریه کرده بودم چشام میسوخت و دیدم هی تار میشد
چون رو زمین نشسته بودم اب دریا به زیرم میخورد آبش سرد بود مثل هوا
اینقدر حالم بد بود که حرکتی نمیتونستم بکنم
یه چیز گرمی شبیه پتو روی شونه هام انداخته شد ولی قدری بیحال بودم که روی شن ها افتادم و از هوش رفتم
جام گرم بود و سرما از تنم رفته بود چشمامو باز کردم
نگاهی به دور و برم کردم
بازم توی همون اتاق بودم دستایی از پشت محکم بغلم کرده بودن و پاهایی لایه پاهام قفل شده بودن
بوی تهیونگ رو به راحتی میتونستم تشخیص بدم
سعی کردم دستاشو از دور شکمم باز کنم اما فک کنم بیدار شد چون محکم تر گرفتتم
حرکتی نکردم ،لاله گوشمو بوسید
طوری که لباش به گوشم میخورد زمزمه کرد: صبحت بخیر قشنگم
با کمی ترس تو صدام دهن باز کردم: من چرا دوباره اینجام
تهیونگ: اینجا خونته ..طبیعیه ادم تو خونه خودش باشه
با تردید لب زدم : تهیونگ..لطفا بزار برم
منو ببشتر به خودش فشرد : کجا بزارم بری ..تو جات پیشه منه
با لحن التماس گونه گفتم: بزار برم... داری با حرفات میمیترسونیم
رو تخت نشست ..منم سری رو تخت نشستم
تهیونگ: برای چی بترسی عزیزم......ببین من دارم خوب میشم پیش روان پزشک میرم بخاطر تو دارم خوب میشم
خشمی توی چشماش دیده نمیشد و ن توی رفتارش
خواست دستمو بگیره که دستمو بردم عقب یکم مکث کرد : میخوام چند روز بریم بگردیم ..به کوک و نامزدش هم گفتم بیان تا تنها نباشیم تا ظهر میرسن
دلهره داشتم که اگه باهاش مخالفت کنم عصبانی بشه
ولی شانسمو امتحان کردم : من نمیخوام بیام ......اصلا تو چرا داری اینکارا رو میکنی
تهیونگ: میخوام بهت نشون بدم که تغییر کردم قربون چشای قشنگت برم....اگه توهم باهام راه بیای دیگه خیلی خوب میشه
صدای تقه در اومد و خدمکتار با سینی بزرگ صبحونه اومد تو
۲۹.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.