trap
رز نزدیکتر اومد و تهیونگ رو بغل کرد.
ـ دلم برات تنگ شده بود اوپا.
تهیونگ با بیمیلی دوتا ضربهی کوتاه با نوک انگشتاش به پشتش زد.
ـ اممم... آخی.
سعی کرد رز رو از خودش جدا کنه.
ـ خب... کی برگشتی؟
رز همینطور که بازوی تهیونگ رو عین چسب میچسبید و به طرف
سالن پذیرایی میکشیدش، گفت:
ـ دیشب... دلم برات تنگ شده بود. حتی نتونستم بخاطر دلتنگیم از
تعطیالت لذت ببرم.
ـ دارم میبینم...
لبخند زوری تهیونگ، از 01 کیلومتری هم معلوم بود.
ـ دلت برام تنگ نشده بود اوپا؟ راستش، دیشب میخواستم بیام اینجا.
ولی بابا گفت اول برم خونه، امروز بیام.
ـ میدونی... اینقدر سرم شلوغ بود که اصال متوجه نبودنت نشدم.
در واقع هروقت که رز اطرافش نبود، تهیونگ حس زندگی توی بهشت
رو داشت. رز دختر عموش بود. ولی مشکل اونجا بود که رز ادعا میکرد
عاشقشه، اما تهیونگ همچین حسی بهش نداشت.
ـ خب اوپا... امشب چیکار داری؟ بیا باهم امشب شام بریم بیرون
ـ امشب؟
همینطور که لبخند کج و کولهاش رو حفظ کرده بود، سعی میکرد یه
بهونهای برای دست به سر کردنش پیدا کنه.
ـ نه... امشب یه سری کارا دارم که باید انجامشون بدم.
رز لباشو غنچه کرد و صدای لوسی از خودش درآورد.
ـ ممممم... نمیتونی کاراتو به نامجون یا یه نفر دیگه بسپری که انجام
بده؟
ـ متاسفم رز. کار مهمیه که حتما باید خودم انجامش بدم.
در واقع امشب تقریبا هیچ کاری نداشت، جز اینکه با نامجون به چند تا
کالب سر بزنه.
ـ خب پس... فردا بریم؟
ـ فردا هم نمیتونه بیاد، چون داروهای جدید میرسه.
صدای نفر سوم از پشت سرشون میاومد. هردوتاشون پشت سرشونو
نگاه کردن. نامجون و جین همراه چند تا قطره خون رو صورتش پشت
سرشون ایستاده بودن. تهیونگ سرشو تکون داد.
ـ راست میگه. فردا داروهای جدید میرسه رز.
ـ خب... فردا شب میریم.
ـ نمیتونه بیاد.
این دفعه جین بود که جواب داد. رز چشماشو تو کاسه چرخوند و بهش
زل زد.
ـ از تو نپرسیدم.
ـ حاال هرچی...
جین نزدیکتر شد و نگاهشو به تهیونگ داد.
ـ تهیونگ باید باهات حرف بزنم.
ـ یااا... من دارم با اوپا حرف میزنم. میتونی بعدا باهاش صحبت کنی.
ـ باید االن باهاش حرف بزنم... قبل اینکه بکشمت.
رز پوزخندی زد و روشو برگردوند. تهیونگ تک سرفهای کرد تا جو رو
عوض کنه.
ـ رز ما االن سرمون شلوغه. چرا االن نمیری خونه؟... هومم؟ من خودم
بعدا برای شام دعوتت میکنم.
ـ کی؟
ـ بعدا رز. وقتی که سرم شلوغ نبود...
ـ تو همیشه همینو میگی. اما نمیای باهم بریم بیرون.
اینو گفت بازوی تهیونگ رو بیشتر به سینههای الکیش فشار داد. جین با
پوزخند رو به رز گفت:
ـ میتونی از من بخوای باهم بریم بیرون... اونوقت دوتایی میریم
جهنم.
ـ فاک یو.
ـ اوه... نه ممنون.
ـ ازت متنفرم
ـ دلم برات تنگ شده بود اوپا.
تهیونگ با بیمیلی دوتا ضربهی کوتاه با نوک انگشتاش به پشتش زد.
ـ اممم... آخی.
سعی کرد رز رو از خودش جدا کنه.
ـ خب... کی برگشتی؟
رز همینطور که بازوی تهیونگ رو عین چسب میچسبید و به طرف
سالن پذیرایی میکشیدش، گفت:
ـ دیشب... دلم برات تنگ شده بود. حتی نتونستم بخاطر دلتنگیم از
تعطیالت لذت ببرم.
ـ دارم میبینم...
لبخند زوری تهیونگ، از 01 کیلومتری هم معلوم بود.
ـ دلت برام تنگ نشده بود اوپا؟ راستش، دیشب میخواستم بیام اینجا.
ولی بابا گفت اول برم خونه، امروز بیام.
ـ میدونی... اینقدر سرم شلوغ بود که اصال متوجه نبودنت نشدم.
در واقع هروقت که رز اطرافش نبود، تهیونگ حس زندگی توی بهشت
رو داشت. رز دختر عموش بود. ولی مشکل اونجا بود که رز ادعا میکرد
عاشقشه، اما تهیونگ همچین حسی بهش نداشت.
ـ خب اوپا... امشب چیکار داری؟ بیا باهم امشب شام بریم بیرون
ـ امشب؟
همینطور که لبخند کج و کولهاش رو حفظ کرده بود، سعی میکرد یه
بهونهای برای دست به سر کردنش پیدا کنه.
ـ نه... امشب یه سری کارا دارم که باید انجامشون بدم.
رز لباشو غنچه کرد و صدای لوسی از خودش درآورد.
ـ ممممم... نمیتونی کاراتو به نامجون یا یه نفر دیگه بسپری که انجام
بده؟
ـ متاسفم رز. کار مهمیه که حتما باید خودم انجامش بدم.
در واقع امشب تقریبا هیچ کاری نداشت، جز اینکه با نامجون به چند تا
کالب سر بزنه.
ـ خب پس... فردا بریم؟
ـ فردا هم نمیتونه بیاد، چون داروهای جدید میرسه.
صدای نفر سوم از پشت سرشون میاومد. هردوتاشون پشت سرشونو
نگاه کردن. نامجون و جین همراه چند تا قطره خون رو صورتش پشت
سرشون ایستاده بودن. تهیونگ سرشو تکون داد.
ـ راست میگه. فردا داروهای جدید میرسه رز.
ـ خب... فردا شب میریم.
ـ نمیتونه بیاد.
این دفعه جین بود که جواب داد. رز چشماشو تو کاسه چرخوند و بهش
زل زد.
ـ از تو نپرسیدم.
ـ حاال هرچی...
جین نزدیکتر شد و نگاهشو به تهیونگ داد.
ـ تهیونگ باید باهات حرف بزنم.
ـ یااا... من دارم با اوپا حرف میزنم. میتونی بعدا باهاش صحبت کنی.
ـ باید االن باهاش حرف بزنم... قبل اینکه بکشمت.
رز پوزخندی زد و روشو برگردوند. تهیونگ تک سرفهای کرد تا جو رو
عوض کنه.
ـ رز ما االن سرمون شلوغه. چرا االن نمیری خونه؟... هومم؟ من خودم
بعدا برای شام دعوتت میکنم.
ـ کی؟
ـ بعدا رز. وقتی که سرم شلوغ نبود...
ـ تو همیشه همینو میگی. اما نمیای باهم بریم بیرون.
اینو گفت بازوی تهیونگ رو بیشتر به سینههای الکیش فشار داد. جین با
پوزخند رو به رز گفت:
ـ میتونی از من بخوای باهم بریم بیرون... اونوقت دوتایی میریم
جهنم.
ـ فاک یو.
ـ اوه... نه ممنون.
ـ ازت متنفرم
۳.۸k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.