تک پارتی یونگیـــ
دستای ظریفش با زنجیر های کلفت و دردناک اسیر شده بودن، ولی اهمیت نمیداد... روزها بود ک همونجا نشسته بود و هیچی نخورده بود، ولی اهمیت نمیداد... روزها بود ک چشمهاش ب خواب نمیرفت، ولی بازهم اهمیت نمیداد...
همون سایه ی همیشگی نزدیک و نزدیکتر شد... روی مبل تک نفره ی چرمه مشکیه همیشگیش پا روی پا انداخت... جوری ب انسانه بی روح روبه روش نگاه میکرد که انگار اثر هنری خلق کرده... ولی، اثر هنری؟ شاید توسط یک بیمار روانی...
دختر روبه روش بی روح بود، رنگ پوستش پریده بود، لبهای سرخش سفید و خشک بود، بدن خوش فرمش با چن تیکه استخون فرقی نمی کرد، و همه ی اینها مرحله ی دومه زجر دادنش بود...
مرحله اول چی بود؟ عاشق شدن... اون پسره مرموز، اولش اینجوری نبود... ساده، مرتب و اروم، ولی الان چی؟ ی مریض روانی ای که دنبال زجر دادن انسانهاس و تنها کسی ک بهش اهمیت میده خودشه...
مرحله دوم، نشون دادن خود اصلیش بود... میدونست الان اون دختره بیچاره حتی حاضره جونش و هم فداش کنه، خب اونم بدون هیچ پنهان کاری ای ب پارتی کردن و دختر بازیش ادامه داد... (نمیگم یونگی دختر باز و پارتی کنه، این فقط ی داستانه، مثل بقیه داستانا) حالا ک دید اوه، دختر کوچولوش داره عقلشو از دست میده، زندانیش کرد!!
_من ب هیچ چیز نیاز ندارم، من فقط حوصلم زیاد سر میره...
تنها بهونه ای ک واسه کاراش میکرد همین بود... حوصلش زیادی سر میرفت... ولی انگار با این دختر جدیده بیشتر از قبلیا سرگرم شده، شایدم کنجکاو...
_من هنوز منتظرم صدای لطیفتو موقعی ک با گریه میگه دوست دارم و بشنوم!
ات جوری خندید که هرکی نمیدونست فکر میکرد دارن فیلم بازی میکنن ات نقش منفیه داستانه...
+پسر کوچولو... چی با خودت فکر کردی؟ اره، دوست داشتم، ولی الان حتی صداتم نمیتونم بشنوم و ریختتو نمیتونم ببینم...
خوشحال نباش، زمین گرده. شاید دیگه نزارم بِهَم برسیم، ولی تاوانشو پس میدی...
برای یونگی تازگی نداشت، بیشتر دخترها از نظرش دراماتیک بودن... اون ب تنها چیزی ک اهمیت میداد مدل موهاش بود و تعداد دوست دختراش (این فقط ی داستانهههه)
جوری ک انگار سرگرم نشده باشه، دوباره سیگارشو رپ لبش گذاشت...
+تو بازیگر خوبی هستی، تو بازیم دادی و انتظار داری ک از درد داد بکشم و التماست کنم... ولی میدونی، من بین تو و خودم، خودم و انتخواب کردم... یادت نره کوچولو، تو با این کارا کول ب نظر نمیرسی، این اسمش لا. شی بازیه...
+من خیلی اسیب دیدم، درسته،
قبل از ادامه دادن حرفش، ناخوداگاه دوباره شروع کرد ب خندیدن
+ولی این شروع دوباره ی منه!!
همون سایه ی همیشگی نزدیک و نزدیکتر شد... روی مبل تک نفره ی چرمه مشکیه همیشگیش پا روی پا انداخت... جوری ب انسانه بی روح روبه روش نگاه میکرد که انگار اثر هنری خلق کرده... ولی، اثر هنری؟ شاید توسط یک بیمار روانی...
دختر روبه روش بی روح بود، رنگ پوستش پریده بود، لبهای سرخش سفید و خشک بود، بدن خوش فرمش با چن تیکه استخون فرقی نمی کرد، و همه ی اینها مرحله ی دومه زجر دادنش بود...
مرحله اول چی بود؟ عاشق شدن... اون پسره مرموز، اولش اینجوری نبود... ساده، مرتب و اروم، ولی الان چی؟ ی مریض روانی ای که دنبال زجر دادن انسانهاس و تنها کسی ک بهش اهمیت میده خودشه...
مرحله دوم، نشون دادن خود اصلیش بود... میدونست الان اون دختره بیچاره حتی حاضره جونش و هم فداش کنه، خب اونم بدون هیچ پنهان کاری ای ب پارتی کردن و دختر بازیش ادامه داد... (نمیگم یونگی دختر باز و پارتی کنه، این فقط ی داستانه، مثل بقیه داستانا) حالا ک دید اوه، دختر کوچولوش داره عقلشو از دست میده، زندانیش کرد!!
_من ب هیچ چیز نیاز ندارم، من فقط حوصلم زیاد سر میره...
تنها بهونه ای ک واسه کاراش میکرد همین بود... حوصلش زیادی سر میرفت... ولی انگار با این دختر جدیده بیشتر از قبلیا سرگرم شده، شایدم کنجکاو...
_من هنوز منتظرم صدای لطیفتو موقعی ک با گریه میگه دوست دارم و بشنوم!
ات جوری خندید که هرکی نمیدونست فکر میکرد دارن فیلم بازی میکنن ات نقش منفیه داستانه...
+پسر کوچولو... چی با خودت فکر کردی؟ اره، دوست داشتم، ولی الان حتی صداتم نمیتونم بشنوم و ریختتو نمیتونم ببینم...
خوشحال نباش، زمین گرده. شاید دیگه نزارم بِهَم برسیم، ولی تاوانشو پس میدی...
برای یونگی تازگی نداشت، بیشتر دخترها از نظرش دراماتیک بودن... اون ب تنها چیزی ک اهمیت میداد مدل موهاش بود و تعداد دوست دختراش (این فقط ی داستانهههه)
جوری ک انگار سرگرم نشده باشه، دوباره سیگارشو رپ لبش گذاشت...
+تو بازیگر خوبی هستی، تو بازیم دادی و انتظار داری ک از درد داد بکشم و التماست کنم... ولی میدونی، من بین تو و خودم، خودم و انتخواب کردم... یادت نره کوچولو، تو با این کارا کول ب نظر نمیرسی، این اسمش لا. شی بازیه...
+من خیلی اسیب دیدم، درسته،
قبل از ادامه دادن حرفش، ناخوداگاه دوباره شروع کرد ب خندیدن
+ولی این شروع دوباره ی منه!!
۱۶.۳k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.