now post
part 6❄️
Cherry chocolate🍒🍫
جیمین جلو جلو وارد عمارت شد و هانا هم با فاصله زیاد دنبالش.
داخل عمارت بر خلاف ظاهرش ترسناک نبود بلکه ارامبخش بود
خونه ای با بوی چوب و عود و رنگای خنثی
هانا هیچوقت فکر نمیکرد ترکیب چوب و رنگای خنثی قشنگ بشه ولی دکور این خونه جوری بود که هر غیر ممکنی رو ممکن میکرد
جیمین برگشت سمت هانا
جیمین:هانا این اقا میبرتت اتاقت،،،،اهان راستی فهمیدی چند سالشونه
و خندید
هانا لبخندی زد
هانا:خوشم اومد
رفتیم بالا و در یه اتاق رو برام باز کرد داخل که شدم برای بار دوم تعجب کردم اتاق اندازه کل خونم بود
خیلی خسته بودم و این فکرای مسخره رو تموم کردم و رفتم سمت کمد تا لباس پیدا کنم ولی کمد خالی بود
لباسم برای خواب راحت نبود پس حتما باید لباس پیدا میکردم
از اتاق رفتم بیرون و همون راهی که اومده بودم رو برگشتم تا گم نشم
رسیدم پایین و یه دختر خانمی اومد سمتم
خدمتکار:بفرمایید خانم مشکلی پیش اومده
هانا:لباس داری؟
خدمتکار:بله ولی در شأن شما نیست لباسای من
هانا:منم از خودتونم فقط قراره یه امشب رو اینجا باشم وگرنه متعلق به این خونه نیستم
خدمتکار لبخندی زد از گرما و صمیمیتی که توی لحن هانا بود لذت برد
خدمتکار:چشم خانم شما برید اتاقتون من نیم ساعت دیگه لباسا رو میارم
هانا:مرسی
خدمتکار رفت و هانا موند و تاریکی و سکوتی که اذیتش میکرد
دوباره حرف های الکس مثل پتک کوبیده شد توی سرش
نشست زمین و بعد چند ساعت که سعی کرده بود جلوی کسی گریه نکنه ولی موفق نشده بود گریه اش گرفت اروم گریه میکرد ولی اینبار گریه اش خیلی عمیق بود از ته قلب شکسته از ته اعتماد سوخته
انقدر گریه کرد تا حس سبکی پیدا کرد بلند شد و سرش رو دور تا دور عمارت چرخوند
هانا که حالش خوب شده بود حس فوضولیش قلقلکی بهش داد تا خونه رو بگرده
راه افتادم و دور تا دور خونه و قدم زدم عمارت تاریک بود و فقط با چند تا شمع بزرگ که روشن بود میشد یه چیزایی دید
چراغی رو که شمع روی اون بود رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم از اول تا اخر پله ها تابلو های بزرگی از اجداد جیمین بود
هانا:چه دافایی بودن اجدادش حالا ما جعفر ..... با یه من سیبیل و تازه لباساشونم گونی بود
خندم گرفته بود
قبلا وقتی داشتم میومد طبقه بالا دقتی نکرده بودم
اروم اروم راه میرفتم و با پرویی در اتاقا رو باز میکردم و از دکور مخصوص هر اتاق لذت میبردم
در هر اتاقی رو باز میکردم توی تاریکی با اون چراغی که دستم بود چند دقیقه کل اتاق رو نگاه میکردم
هفتا اتاق رو دید زده بودم رسیدم به اتاق خودم و در رو باز کردم
هانا:خب اینم اتاق خودمه میریم سراغ بعدی
داشتم میرفتم سمت اتاق بعدی که اون دختر رو دیدم
خدمتکار :خانم اینم لباساتون امر دیگه ای ندارید؟
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate🍒🍫
جیمین جلو جلو وارد عمارت شد و هانا هم با فاصله زیاد دنبالش.
داخل عمارت بر خلاف ظاهرش ترسناک نبود بلکه ارامبخش بود
خونه ای با بوی چوب و عود و رنگای خنثی
هانا هیچوقت فکر نمیکرد ترکیب چوب و رنگای خنثی قشنگ بشه ولی دکور این خونه جوری بود که هر غیر ممکنی رو ممکن میکرد
جیمین برگشت سمت هانا
جیمین:هانا این اقا میبرتت اتاقت،،،،اهان راستی فهمیدی چند سالشونه
و خندید
هانا لبخندی زد
هانا:خوشم اومد
رفتیم بالا و در یه اتاق رو برام باز کرد داخل که شدم برای بار دوم تعجب کردم اتاق اندازه کل خونم بود
خیلی خسته بودم و این فکرای مسخره رو تموم کردم و رفتم سمت کمد تا لباس پیدا کنم ولی کمد خالی بود
لباسم برای خواب راحت نبود پس حتما باید لباس پیدا میکردم
از اتاق رفتم بیرون و همون راهی که اومده بودم رو برگشتم تا گم نشم
رسیدم پایین و یه دختر خانمی اومد سمتم
خدمتکار:بفرمایید خانم مشکلی پیش اومده
هانا:لباس داری؟
خدمتکار:بله ولی در شأن شما نیست لباسای من
هانا:منم از خودتونم فقط قراره یه امشب رو اینجا باشم وگرنه متعلق به این خونه نیستم
خدمتکار لبخندی زد از گرما و صمیمیتی که توی لحن هانا بود لذت برد
خدمتکار:چشم خانم شما برید اتاقتون من نیم ساعت دیگه لباسا رو میارم
هانا:مرسی
خدمتکار رفت و هانا موند و تاریکی و سکوتی که اذیتش میکرد
دوباره حرف های الکس مثل پتک کوبیده شد توی سرش
نشست زمین و بعد چند ساعت که سعی کرده بود جلوی کسی گریه نکنه ولی موفق نشده بود گریه اش گرفت اروم گریه میکرد ولی اینبار گریه اش خیلی عمیق بود از ته قلب شکسته از ته اعتماد سوخته
انقدر گریه کرد تا حس سبکی پیدا کرد بلند شد و سرش رو دور تا دور عمارت چرخوند
هانا که حالش خوب شده بود حس فوضولیش قلقلکی بهش داد تا خونه رو بگرده
راه افتادم و دور تا دور خونه و قدم زدم عمارت تاریک بود و فقط با چند تا شمع بزرگ که روشن بود میشد یه چیزایی دید
چراغی رو که شمع روی اون بود رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم از اول تا اخر پله ها تابلو های بزرگی از اجداد جیمین بود
هانا:چه دافایی بودن اجدادش حالا ما جعفر ..... با یه من سیبیل و تازه لباساشونم گونی بود
خندم گرفته بود
قبلا وقتی داشتم میومد طبقه بالا دقتی نکرده بودم
اروم اروم راه میرفتم و با پرویی در اتاقا رو باز میکردم و از دکور مخصوص هر اتاق لذت میبردم
در هر اتاقی رو باز میکردم توی تاریکی با اون چراغی که دستم بود چند دقیقه کل اتاق رو نگاه میکردم
هفتا اتاق رو دید زده بودم رسیدم به اتاق خودم و در رو باز کردم
هانا:خب اینم اتاق خودمه میریم سراغ بعدی
داشتم میرفتم سمت اتاق بعدی که اون دختر رو دیدم
خدمتکار :خانم اینم لباساتون امر دیگه ای ندارید؟
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۱.۴k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.