Petrose/پتروس
Petrose/پتروس
Part four/پارت چهار
•○•○•○•○•
بعد از یک پیادهروی طولانی بلاخره به مقصد رسیدم.الان دیگر جلوی کافه ایستاده بودم؛چندلحظه جلوی در ماندم.استرس داشتم؛یک عضو مافیای بندر چگونه میتواند برود همچین جایی؟اصلا به عواقباش فکر کرده بودم؟جواب این سوال نه است.با استرسی که داشتم در کافه را باز کردم و رفتم داخل.
کمی با تعجب به اطراف نگاه کردم؛بعد میزها را چک کردم تا دازای را پیدا کنم.آن جاست!دازای را درحالی که داشت قهوه میخورد پیدا کردم.تنها بود؛خیلیم عالیه!به سمت میز دازای رفتم.
:خوش اومدی،چویا.
لبخندی تحویلم داد.روبهرویش نشستم.
:نیومدم اینجا برای احوال پرسی.
:چه عجلهای.خب پس در این طورت،زود کارت رو بگو.
:دیشب...
مکثی کردم؛چطور باید میپرسیدم؟چه باید میگفتم؟نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع به حرف زدن کردم.
:دیشب ما باهم نوشیدیم.ولی من فقط تا یه جاییاش رو یادمه.میخوام برام توضیح بدی که دیشب چه اتفاقاتی افتاد.میخوام از لحظه به لحظهی دیشب بدونم.
جملهی آخر را محکم گفتم که متوجه تاکیدم بر روی آن بشود.
:هممم...
دازای فنجان قهوهاش را روی میز گذاشت و دستهایش را بهم قفل و زیر چونهاش قرار داد.
:خب چیزی که میخوای رو بهت میدم.
:گوشم با توئه.
با جدیت منتظر دازای شدم و تمام سر تا پایم را گوش کرده بودم.
:دیشب بعد از خوردن اون لیوان پتروس ما چند لیوان دیگههم نوشیدیم.تو مست شدی ولی من نه.فکر کنن دلیل زود مست شدنت هم این بوده باشه که تو قبلش هم نوشیده بودی.
:درسته.من قبل از با تو نوشیدن هم نوشیده بودم.
:بعد از اینکه مست شدی،من بهت یه لیوان دیگه تعارف کردم ولی تو ردش کردی.بعد تو حالت بد شد و بلند شدی که بری دستشویی.چون داشتی تلو تلو میخوردی بلند شدم و تا اونجا کمکت کردم.
وقتی دازای به این قسمت از ماجرا رسید،نیشخندی روی لباش نقش بست.کمی تعجب کردم ولی هنوز هم با جدیت منتظر باقی ماجرا شدم.دازای با همان نیشخند ادامه داد.
:تو جلوی روشویی وایسادی تا به صورتت آب بزنی.منم به دیوار تکیه دادم و صبر کردم تا کارت تموم بشه و دوباره کمکت کنم.جلوی روشویی یه لحظه نزدیک بود بیوفتی ولی سریع خودم رو رسوندم و از پشت گرفتمت و نزاشتم.
نیشخند دازای پررنگ تر شد و تک خندهی ریزی همراه آن کرد.با تعریف آن قسمت کمی احساس خجالت کردم و کمی سرخی بر روی گونههایم نشست.دازای دوباره ادامه داد.
:وقتی گرفتمت،ازت پرسیدم"میتونی خودت رو نگهداری؟حالت خوبه؟".اول میخواستم مطمئن بشم که حالت خوبه یا نه،بعد بزارم بری.هنوز گرفته بودمت که یقهی کتم رو گرفتی و خودت رو بالا کشیدی...و منو بوسیدی.
...
•○•○•○•○•
Part four/پارت چهار
•○•○•○•○•
بعد از یک پیادهروی طولانی بلاخره به مقصد رسیدم.الان دیگر جلوی کافه ایستاده بودم؛چندلحظه جلوی در ماندم.استرس داشتم؛یک عضو مافیای بندر چگونه میتواند برود همچین جایی؟اصلا به عواقباش فکر کرده بودم؟جواب این سوال نه است.با استرسی که داشتم در کافه را باز کردم و رفتم داخل.
کمی با تعجب به اطراف نگاه کردم؛بعد میزها را چک کردم تا دازای را پیدا کنم.آن جاست!دازای را درحالی که داشت قهوه میخورد پیدا کردم.تنها بود؛خیلیم عالیه!به سمت میز دازای رفتم.
:خوش اومدی،چویا.
لبخندی تحویلم داد.روبهرویش نشستم.
:نیومدم اینجا برای احوال پرسی.
:چه عجلهای.خب پس در این طورت،زود کارت رو بگو.
:دیشب...
مکثی کردم؛چطور باید میپرسیدم؟چه باید میگفتم؟نفس عمیقی کشیدم و دوباره شروع به حرف زدن کردم.
:دیشب ما باهم نوشیدیم.ولی من فقط تا یه جاییاش رو یادمه.میخوام برام توضیح بدی که دیشب چه اتفاقاتی افتاد.میخوام از لحظه به لحظهی دیشب بدونم.
جملهی آخر را محکم گفتم که متوجه تاکیدم بر روی آن بشود.
:هممم...
دازای فنجان قهوهاش را روی میز گذاشت و دستهایش را بهم قفل و زیر چونهاش قرار داد.
:خب چیزی که میخوای رو بهت میدم.
:گوشم با توئه.
با جدیت منتظر دازای شدم و تمام سر تا پایم را گوش کرده بودم.
:دیشب بعد از خوردن اون لیوان پتروس ما چند لیوان دیگههم نوشیدیم.تو مست شدی ولی من نه.فکر کنن دلیل زود مست شدنت هم این بوده باشه که تو قبلش هم نوشیده بودی.
:درسته.من قبل از با تو نوشیدن هم نوشیده بودم.
:بعد از اینکه مست شدی،من بهت یه لیوان دیگه تعارف کردم ولی تو ردش کردی.بعد تو حالت بد شد و بلند شدی که بری دستشویی.چون داشتی تلو تلو میخوردی بلند شدم و تا اونجا کمکت کردم.
وقتی دازای به این قسمت از ماجرا رسید،نیشخندی روی لباش نقش بست.کمی تعجب کردم ولی هنوز هم با جدیت منتظر باقی ماجرا شدم.دازای با همان نیشخند ادامه داد.
:تو جلوی روشویی وایسادی تا به صورتت آب بزنی.منم به دیوار تکیه دادم و صبر کردم تا کارت تموم بشه و دوباره کمکت کنم.جلوی روشویی یه لحظه نزدیک بود بیوفتی ولی سریع خودم رو رسوندم و از پشت گرفتمت و نزاشتم.
نیشخند دازای پررنگ تر شد و تک خندهی ریزی همراه آن کرد.با تعریف آن قسمت کمی احساس خجالت کردم و کمی سرخی بر روی گونههایم نشست.دازای دوباره ادامه داد.
:وقتی گرفتمت،ازت پرسیدم"میتونی خودت رو نگهداری؟حالت خوبه؟".اول میخواستم مطمئن بشم که حالت خوبه یا نه،بعد بزارم بری.هنوز گرفته بودمت که یقهی کتم رو گرفتی و خودت رو بالا کشیدی...و منو بوسیدی.
...
•○•○•○•○•
۳.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.