چرخُ فلک p66
باهام خوب و ملایم رفتار میکرد و تا حالا دعوامون نشده بود
اما تو خونه موندن برام همیشه مشکل بود
سر و کله زدن با آدم هایی که مثل من بزرگ نشده بودند و طرز زندگی یا حتی حرف زدنشون غلط بود کلافه کننده بود....از تیکه و کنایه های بعضی هاشون اصلا خوشم نمیومد
خودمو با بیرون رفتن کتی یا پارک رفتن با میچا و میشل سرگرم میکردم
امروز هم چون میچا مدرسه بود با میشل اومدم یکم بگردم
بستنی ای براش گرفتم اون هم با ذوق لیس میزد:
_زن عمو بلام پوفک هم میگیلی؟
لپشو کشیدم:
_دفعه بعدی که بیایم برات میگیرم عزيزم الان میخوایم تاکسی بگیریم پولمون کم میاد...تازه دفعه ی بعد هم آبجی میچا میاد برای اونم میگیرم
لبای شکلایش کش اومد و سری تکون داد
رسیدیم خونه و رفتیم داخل
به محض ورود یکی از عمه های جونگ کوک اومد سمتم و گفت
_باز که بردیش ددر دودور...اینقدر از نبود مادرش سواستفاده نکن و به ولگردی تو خیابون عادتش نده
اخم کردم:
_ولگردی چیه...یه ساعت بچه رو بردم پارک بازی کنه...میشل الان که مادرش نیست و مریضه بیشتر نیاز یه توجه و محبت داره
صداش کمی بالا رفت و دستشو تو هوا تکون داد:
_برو باو...جمع کن بسات محبت و توجهتو ...بچه به این چیزا رو لازم نداره..این سوسول بازیا مال شما بالا شهریاس
به میشل که یه گوشه با بغض وایساده بود اشارع کرد:
_بیا جلو ببینم بچه...باز که هله هوله کردی تو حلقش همه لباساش رو کثیف کرده....تو که لباساشو نمیشوری پس اینقدر چیز میز نده بخوره خودشو کثیف کنه
میشل زد زیر گریه
رفتم سمتش و بغلم گرفتمش دیگه داشتم میترکیدم از عصبانیت...رو به عمه گفتم:
_شما نمیخواد حرص و جوش لباساش رو بخوری....من که میدونم واسه چی جلز و ولز میکنی...از این می سوزی که جونگ کوک این همه نوچه و زیر دست داره اون وقت پسر معتاد خودت تو کمپ خوابیده و دخترت جهاز میخواد....ننه گلاب اونقدر بهم گفته که بشناسمت
صورتش از حرص سرخ شده بود
حمله کرد سمتم و بازومو محکم گرفت:
_گمشو برو تو اتاقت دختره ی کصافت..معلوم نیست جونگ کوک توی عفریته رو از کدوم جهنمی پیدا کرده
اینو گفت و به سمت پله های بالا هولم داد
پام به دسته ی تی گیر کرد و افتادم رو پله ها....دردی تو پیشونیم پیچید
با درد نیم خیز شدم و دستمو گذاشتم رو قسمتی که درد میکرد...با خیس شدن نوک انگشتم حیرت زده به دست خونیم زل زدم
با شنیدن هین کسی برگشتم دیدم که دختره همون عمه خانم پشتش وایساده و احتمالا دیده که اون هولم داده
_بدبخت شدیم مامان...پسردایی بفهمه چنین بلایی سر زنش آوردی پوستمون رو میکنه و با اردنگی پرتمون میکنه بیرون
اما تو خونه موندن برام همیشه مشکل بود
سر و کله زدن با آدم هایی که مثل من بزرگ نشده بودند و طرز زندگی یا حتی حرف زدنشون غلط بود کلافه کننده بود....از تیکه و کنایه های بعضی هاشون اصلا خوشم نمیومد
خودمو با بیرون رفتن کتی یا پارک رفتن با میچا و میشل سرگرم میکردم
امروز هم چون میچا مدرسه بود با میشل اومدم یکم بگردم
بستنی ای براش گرفتم اون هم با ذوق لیس میزد:
_زن عمو بلام پوفک هم میگیلی؟
لپشو کشیدم:
_دفعه بعدی که بیایم برات میگیرم عزيزم الان میخوایم تاکسی بگیریم پولمون کم میاد...تازه دفعه ی بعد هم آبجی میچا میاد برای اونم میگیرم
لبای شکلایش کش اومد و سری تکون داد
رسیدیم خونه و رفتیم داخل
به محض ورود یکی از عمه های جونگ کوک اومد سمتم و گفت
_باز که بردیش ددر دودور...اینقدر از نبود مادرش سواستفاده نکن و به ولگردی تو خیابون عادتش نده
اخم کردم:
_ولگردی چیه...یه ساعت بچه رو بردم پارک بازی کنه...میشل الان که مادرش نیست و مریضه بیشتر نیاز یه توجه و محبت داره
صداش کمی بالا رفت و دستشو تو هوا تکون داد:
_برو باو...جمع کن بسات محبت و توجهتو ...بچه به این چیزا رو لازم نداره..این سوسول بازیا مال شما بالا شهریاس
به میشل که یه گوشه با بغض وایساده بود اشارع کرد:
_بیا جلو ببینم بچه...باز که هله هوله کردی تو حلقش همه لباساش رو کثیف کرده....تو که لباساشو نمیشوری پس اینقدر چیز میز نده بخوره خودشو کثیف کنه
میشل زد زیر گریه
رفتم سمتش و بغلم گرفتمش دیگه داشتم میترکیدم از عصبانیت...رو به عمه گفتم:
_شما نمیخواد حرص و جوش لباساش رو بخوری....من که میدونم واسه چی جلز و ولز میکنی...از این می سوزی که جونگ کوک این همه نوچه و زیر دست داره اون وقت پسر معتاد خودت تو کمپ خوابیده و دخترت جهاز میخواد....ننه گلاب اونقدر بهم گفته که بشناسمت
صورتش از حرص سرخ شده بود
حمله کرد سمتم و بازومو محکم گرفت:
_گمشو برو تو اتاقت دختره ی کصافت..معلوم نیست جونگ کوک توی عفریته رو از کدوم جهنمی پیدا کرده
اینو گفت و به سمت پله های بالا هولم داد
پام به دسته ی تی گیر کرد و افتادم رو پله ها....دردی تو پیشونیم پیچید
با درد نیم خیز شدم و دستمو گذاشتم رو قسمتی که درد میکرد...با خیس شدن نوک انگشتم حیرت زده به دست خونیم زل زدم
با شنیدن هین کسی برگشتم دیدم که دختره همون عمه خانم پشتش وایساده و احتمالا دیده که اون هولم داده
_بدبخت شدیم مامان...پسردایی بفهمه چنین بلایی سر زنش آوردی پوستمون رو میکنه و با اردنگی پرتمون میکنه بیرون
۲۷.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.