ددی فاکر من 𝕡𝕒𝕣𝕥 : ¹³
``یونا``
وقتی داشتم شام درست میکردم
دیدم کوک امد از پشت بغلم کرد
_خوبی خوشگلم؟
*مرسی ددی
_نی نی کوچولوم چطوره؟
*خوبه
.
.
``کوک``
امروز قراره بود برای فهمیدن جنسیت بچه بریم مطب
اماده شدیم حرکت کردیم سمت مطب
.
.
``یونا``
به دکتر گفتم ک وقتی ما میریم اونجا نگن بچه از کوک نیست پس بهش باج دادم تا این موضوع رو نگه چون کوک بم گفت میخوام ببینم بچه از خدمه یا نه
.
.
``فلش نکست به مطب``
.
.
``کوک``
وقتی رسیدیم رفتیم توی نوبت تا صدامون بزنن
بعد از 40 مین صدامون زدن رفتیم داخل
«دکتر-»
-خب تبریک میگم جنسیت بچه دختره
_اوممم عالیه *با خوشحالی*
_اگر میشه جناب دکتر یه ازمایش بگیرید ببینم بچه از منه یا نه
-بله حتما اقای جئون
.
.
``یونا``
جواب ازمایش امد و من قبلا به دکتر گفته بودم نگه از کوک نیست
.
.
-جناب جئون جواب ازمایش امده
_بچه از منه؟
-بله بچه از شماست
*(پوزخند)
_ممنون
*بریم ددی؟
_اره عشقم بریم
.
.
``کوک``
داشتیم میرفتیم خونه ک دیدم
یونا میگه دلم بستنی میخواد
رفتم براش بستنی گرفتم حرکت کردیم سمت خونه
.
.
``جیمین``
داشتم با لینا یکم شیطونی می کردیم
ک دیدم گوشیم زنگ میخوره
ج دادم مامانم بود
گفت برای شام مارو دعوت کرده
.
.
``لینا``
رفتم طبقه بالا اماده شدم بریم خونه مامان جیمین
رفتیم سوار شدیم وقتی رسیدیم.....
.
.
.
.
.
«────── « ⋅ʚ♡ɞ⋅ » ──────»
خب خب بازم خماری🗿
حمایت یادتون نره:)
اگر کم شد معذرت👈👉
شرط: ²⁰ لایک
وقتی داشتم شام درست میکردم
دیدم کوک امد از پشت بغلم کرد
_خوبی خوشگلم؟
*مرسی ددی
_نی نی کوچولوم چطوره؟
*خوبه
.
.
``کوک``
امروز قراره بود برای فهمیدن جنسیت بچه بریم مطب
اماده شدیم حرکت کردیم سمت مطب
.
.
``یونا``
به دکتر گفتم ک وقتی ما میریم اونجا نگن بچه از کوک نیست پس بهش باج دادم تا این موضوع رو نگه چون کوک بم گفت میخوام ببینم بچه از خدمه یا نه
.
.
``فلش نکست به مطب``
.
.
``کوک``
وقتی رسیدیم رفتیم توی نوبت تا صدامون بزنن
بعد از 40 مین صدامون زدن رفتیم داخل
«دکتر-»
-خب تبریک میگم جنسیت بچه دختره
_اوممم عالیه *با خوشحالی*
_اگر میشه جناب دکتر یه ازمایش بگیرید ببینم بچه از منه یا نه
-بله حتما اقای جئون
.
.
``یونا``
جواب ازمایش امد و من قبلا به دکتر گفته بودم نگه از کوک نیست
.
.
-جناب جئون جواب ازمایش امده
_بچه از منه؟
-بله بچه از شماست
*(پوزخند)
_ممنون
*بریم ددی؟
_اره عشقم بریم
.
.
``کوک``
داشتیم میرفتیم خونه ک دیدم
یونا میگه دلم بستنی میخواد
رفتم براش بستنی گرفتم حرکت کردیم سمت خونه
.
.
``جیمین``
داشتم با لینا یکم شیطونی می کردیم
ک دیدم گوشیم زنگ میخوره
ج دادم مامانم بود
گفت برای شام مارو دعوت کرده
.
.
``لینا``
رفتم طبقه بالا اماده شدم بریم خونه مامان جیمین
رفتیم سوار شدیم وقتی رسیدیم.....
.
.
.
.
.
«────── « ⋅ʚ♡ɞ⋅ » ──────»
خب خب بازم خماری🗿
حمایت یادتون نره:)
اگر کم شد معذرت👈👉
شرط: ²⁰ لایک
۱۷.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.