گس لایتر/پارت ۲۲۶
************
از شرکت که برگشت مستقیما سمت خونه ی خودش رفت... با نایون تماس گرفت...
نایون: بله؟
جونگکوک: اوما... میشه مراقب جونگ هون باشین؟ من امشب خونه نمیام
نایون: کجا میری؟
جونگکوک: میرم خونه ی خودم
نایون: باشه... نگران جونگ هون نباش... مراقبشم
جونگکوک: ممنونم...
.
.
.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد... همونجا کنار دیوار... روی زمین نشست... سرشو به دیوار تکیه داد و اطرافشو نگاه کرد... همه چی سر جاش بود... به جز کسیکه جونگکوک میخواست... از اون فقط قاب عکس بزرگی که نیمی از دیوار رو پوشونده بود باقی بود که دیدنش فقط مثل ریختن نفت به آتیش وجودش بود...
از حال و روز خودش کلافه نفسشو بیرون داد و دستی به صورتش کشید...
دست از انکار کردن برداشته بود و باور کرده بود که عاشق شده.... اگر عشق نبود پس دلیل این همه دلتنگی که قلبش رو میسوزوند چی بود؟ چرا هر از چندگاهی به این اتاق پناه میاورد که بوی اون عطر آشنا به مشامش بخوره... همون عطری که موقع ترک کردنش بی هوا زمین انداخته بود... و باعث شده بود که یادش رو دائمی کنه...
دستش رو تکیه گاه کرد و از جا بلند شد...
جدیدا خودشو نمیشناخت... تبدیل به دو شخصیت متفاوت شده بود...
خارج از این خونه... خارج از خاطراتش...
همون آدم خونسرد و جاه طلبی بود که در برابر نبوغش کسی توان جنگیدن نداشت... اما وقتی تنها میشد... وقتی میون شرایطی قرار میگرفت که حتی در و دیوار هم از بایول براش صحبت میکردن خودشو میباخت... سست میشد و وجودش پر از دلتنگی و تمنایی میشد که تابحال نظیرشو حس نکرده بود... حتی عمیق تر و سنگین تر از درد انتظاری بود که توی بچگیش از دوری پدر و مادرش داشت...
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره روبروی تابلوی بزرگ بایول ایستاد...
بهش خیره شد...
جونگکوک: فک کردم با طلاقمون همه چیز تموم شد... ولی اگه قلبم اینطوری پیش بره... تازه شروعِ ماجرامون میشه!.... ایم بایول!...
********
-جناب پارک... این پیشنهاد رو قبول کنین لطفا
جیمین: چرا پیشنهاد اینو به آدمای معروفی که توی زمینه مدلینگ کار میکنن نمیدید؟ چرا من؟
-چون اگر با کمپانی ما آشنایی داشته باشید میدونید که ما از چهره های جدید استقبال میکنیم و سراغ آدمای معروفی که توی این زمینه سابقه دارن نمیریم... ما خودمون آدمای جدید رو ساپورت میکنیم تا معروف بشن... میدونین که جدیدا کمپانیای سرگرمی همین کارو میکنن... یسری افراد رو پرورش میدن... معروف میکنن و حسابی ازشون پول درمیارن... و وقتی احساس میکنن دوران اوج اون افراد داره میگذره سراغ آدمای جدید میرن
جیمین: پس منم کنار گذاشته میشم یه روزی؟
-متاسفم آقا... ولی این طبیعت این صنعته... کاریش نمیشه کرد
جیمین: منطقیه!... خب... نگفتید چرا سراغ من اومدین؟
-شما آدم گمنامی نیستید... خیلیا شما رو میشناسن چون پدرتون در زمینه تجارت ماهرن... و شما اخیرا توی فضای مجازی بخاطر چهره زیبا و اندام روی فرمتون خیلی مورد توجه قرار گرفتین... میخوایم که از شما دعوت کنیم تا وارد صنعت مدلینگ کمپانی ما بشین
جیمین: خوبه... من بهش فک میکنم و خبر میدم
-مچکرم.
از شرکت که برگشت مستقیما سمت خونه ی خودش رفت... با نایون تماس گرفت...
نایون: بله؟
جونگکوک: اوما... میشه مراقب جونگ هون باشین؟ من امشب خونه نمیام
نایون: کجا میری؟
جونگکوک: میرم خونه ی خودم
نایون: باشه... نگران جونگ هون نباش... مراقبشم
جونگکوک: ممنونم...
.
.
.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد... همونجا کنار دیوار... روی زمین نشست... سرشو به دیوار تکیه داد و اطرافشو نگاه کرد... همه چی سر جاش بود... به جز کسیکه جونگکوک میخواست... از اون فقط قاب عکس بزرگی که نیمی از دیوار رو پوشونده بود باقی بود که دیدنش فقط مثل ریختن نفت به آتیش وجودش بود...
از حال و روز خودش کلافه نفسشو بیرون داد و دستی به صورتش کشید...
دست از انکار کردن برداشته بود و باور کرده بود که عاشق شده.... اگر عشق نبود پس دلیل این همه دلتنگی که قلبش رو میسوزوند چی بود؟ چرا هر از چندگاهی به این اتاق پناه میاورد که بوی اون عطر آشنا به مشامش بخوره... همون عطری که موقع ترک کردنش بی هوا زمین انداخته بود... و باعث شده بود که یادش رو دائمی کنه...
دستش رو تکیه گاه کرد و از جا بلند شد...
جدیدا خودشو نمیشناخت... تبدیل به دو شخصیت متفاوت شده بود...
خارج از این خونه... خارج از خاطراتش...
همون آدم خونسرد و جاه طلبی بود که در برابر نبوغش کسی توان جنگیدن نداشت... اما وقتی تنها میشد... وقتی میون شرایطی قرار میگرفت که حتی در و دیوار هم از بایول براش صحبت میکردن خودشو میباخت... سست میشد و وجودش پر از دلتنگی و تمنایی میشد که تابحال نظیرشو حس نکرده بود... حتی عمیق تر و سنگین تر از درد انتظاری بود که توی بچگیش از دوری پدر و مادرش داشت...
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره روبروی تابلوی بزرگ بایول ایستاد...
بهش خیره شد...
جونگکوک: فک کردم با طلاقمون همه چیز تموم شد... ولی اگه قلبم اینطوری پیش بره... تازه شروعِ ماجرامون میشه!.... ایم بایول!...
********
-جناب پارک... این پیشنهاد رو قبول کنین لطفا
جیمین: چرا پیشنهاد اینو به آدمای معروفی که توی زمینه مدلینگ کار میکنن نمیدید؟ چرا من؟
-چون اگر با کمپانی ما آشنایی داشته باشید میدونید که ما از چهره های جدید استقبال میکنیم و سراغ آدمای معروفی که توی این زمینه سابقه دارن نمیریم... ما خودمون آدمای جدید رو ساپورت میکنیم تا معروف بشن... میدونین که جدیدا کمپانیای سرگرمی همین کارو میکنن... یسری افراد رو پرورش میدن... معروف میکنن و حسابی ازشون پول درمیارن... و وقتی احساس میکنن دوران اوج اون افراد داره میگذره سراغ آدمای جدید میرن
جیمین: پس منم کنار گذاشته میشم یه روزی؟
-متاسفم آقا... ولی این طبیعت این صنعته... کاریش نمیشه کرد
جیمین: منطقیه!... خب... نگفتید چرا سراغ من اومدین؟
-شما آدم گمنامی نیستید... خیلیا شما رو میشناسن چون پدرتون در زمینه تجارت ماهرن... و شما اخیرا توی فضای مجازی بخاطر چهره زیبا و اندام روی فرمتون خیلی مورد توجه قرار گرفتین... میخوایم که از شما دعوت کنیم تا وارد صنعت مدلینگ کمپانی ما بشین
جیمین: خوبه... من بهش فک میکنم و خبر میدم
-مچکرم.
۴۱.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.