تک پارتی جونگ کوک
داشتم به سمت کافه همیشگی میرفتم.چند دقیقه پیش لونا بهم زنگ زده بود و گفته بود برم اونجا.هیچوقت اینقد یک دفعه ای قرار نمیزاشت.نمیدونم چرا ولی انگار استرس داشتم.رسیدم جای کافه و چند دقیقه منتظر بودم ، تا اینکه از دور لونا رو دیدم.عجیبه! همیشه استایلش دخترونه و کیوته اما الان با یک هودی و شلوار جاگر به سمتم می اومد. دستامو باز کردم تا خودشو بندازه تو بغلم ولی خیلی سرد گفت:سلام. وقتی دیدم نیومد بغلم ، خودم کشیدمش تو آغوشم.مثل همیشه بوی توت فرنگی میداد. همیشه چندین دقیقه توی بغلم میموند ولی الان به ۱۰ ثانیه هم نرسیده بود ، که خودشو کنار کشید. گفتم:چیزی شده؟ لونا:نه ، چرا همچین فکری کردی؟ گفتم:مثل همیشه نیستی.چیشد که گفتی بیام اینجا؟ لونا:جونگ کوک باید یک چیزی بهت بگم. قلبم محکم تر از قبل کوبید. لونا:ازت میخوام دیگه بغلم نکنی. گفتم:چرا؟ از چی ناراحتی؟ لونا:از چیزی ناراحت نیستم ، فقط دیگه ازت خوشم نمیاد.راستش با یکی دیگه آشنا شدم.گفتم: اوکی ولی خیلی توی شوخی کردن استعداد نداری ها. لونا با فریاد گفت:جونگ کوک باهات شوخی ندارم! گفتم:اولین..اولین بارته سرم داد میزنی. لونا:بالاخره وقتی علاقت به یک نفر رو از دست بدی ، خیلی چیزا تغییر میکنه. اشک توی چشمام جمع شده بود.گفته بود منو بیشتر از هرکسی دوست داره.یعنی همش بخاطر محبوبیتم بود؟ گفتم:اینقد زود میخوای ترکم کنی؟ لونا:باید زودتر از اینا اینکارو میکردم. در حالی که سعی میکردم گریه نکنم گفتم:اون پسره کیه که بخاطرش با من اینجوری رفتار میکنی؟قبل از اینکه لونا بتونه جواب بده ، پسری از پشتش بیرون اومد. وقتی پسر رو دیدم ، کل دنیا رو سرم خراب شد. گفتم:ت..ت..تهیونگ؟ تهیونگ:متاسفم جونگ کوک ، لونا خودش من رو انتخاب کرد. گفتم:ولی تو دوستم بودی ، چطور تونستی؟ تهیونگ:میدونی ، لونا اصلا باهات حال نمیکرد ، پس من قبل از بقیه ، قاپیدمش.اشک هامو با دستام پاک کردم و گفتم:لونا کاری کردی که دیگه آدم قبلی نشم.تقصیر شما نیست. من برای خودم متاسفم که به شما دوتا اعتماد کردم.لونا ، دیروز خانم جئون بودی ، امروز خانم کیم.خوشبخت بشین. به سمت اون طرف خیابون حرکت کردم که صدای لونا رو پشت سرم شنیدم. لونا:جونگ کوک. توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. یک دفعه یک صدای بلند و ترسناک توی گوشم پیچید و چشام سیاهی رفت و افتادم کف خیابون.حالم اصلا خوب نبود. درد تمام وجودمو در بر گرفت.نفس کشیدن برام سخت بود.صدای بوق ماشین و صدای گریه لونا رو می شنیدم.لونا رسیده بود بالای سرم و گریه میکرد.فهمیدم که لحظات آخر عمرمه پس گفتم:اینقد ازم متنفر بودی که اینجوری باهام رفتار کردی؟ لونا بین گریه هایش گفت:کوکی ، من بهت خیانت نکردم. من فقط میخواستم برای تولدت سوپرایزت کنم.نمیدونستم اینطوری میشه. وقتی اینو شنیدم ناخودآگاه لبخندی زدم و دست لونا رو گرفتم و گفتم:این بهترین تولد عمرم بود لونا:خیلی متاسفم.ت...ت...تولدت مبارک. و این آخرین کلماتی بود که شنیدم.
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید خیلی چرت شد اینو قبلا یه جا دیگه هم گذاشته بودم دیگه نگین کپی کردی
شرایط برای تک پارتی جیمین : ۱۰ تا فالو ، ۳۰ تا لایک ، ۲۰ تا هم کامنت
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید خیلی چرت شد اینو قبلا یه جا دیگه هم گذاشته بودم دیگه نگین کپی کردی
شرایط برای تک پارتی جیمین : ۱۰ تا فالو ، ۳۰ تا لایک ، ۲۰ تا هم کامنت
۱۰.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.