رمان یک خاطره پارت ۳۲: خجالت کیوتِ شدو🥹🥴🤤❤️🩹
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
#یک_خاطره [🖤♥]
#پارت_³² [🖤♥]
«سونیک💙⚡»
- چون داشتم به عشقی که به تو دارم فکر میکردم!
نباید داد میزدم.
موهاش سیخ شد. "بچم🥹🥴"
"/' نویسنده: عر عر🤤😂'/"
به چشمای شدو نگاه کردم خشم و ترس هر دو توی چشماش میچرخید چهره اش جوری بود که لپ هاش سرخ سرخ شده بود.
سریع دستاشو گذاشت رو صورتش.
تا من گونه های سرخش رو نبینم.
شدو- ی. ی. ینی چیییی؟ " با خجالت و لرزش صدا"
متوجه دمش شدم که تکونش میداد.
شدو- انقدر بهم زل نزن!
- باشه!
«شدو❤️🩹🕷»
سونیک منو دوست دارهههه؟
درکش برام سخته من چی دارم مگه؟ این اخلاقم و بی جنبه بودنم رو دوست دارهههه؟
نههههههه غیر ممکنهههههههههه.
سریع پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
چند ثانیه گذشت.
یهو پتو رو کشید و منم ولش نکردم که پتو پاره شد و از دست من ول شد و سونیک هم خورد زمین .
اما بلند شد.
سونیک- چرا اینجوری میکنی؟
- خفه شو! " عصبی و حالت فریاد"
نویسنده: اهم اهم میدونم مثل خودم عاشق این پارت شدید دیشب به جای درس رمان نوشتم و دیگه درسم نخوندم چون همش مغزم رفت رو این پارته. اصلا یه چیزی تاحالا انقدر خوب از خودم تعریف نکرده بودم و اینجوری به این کراشی رمان ننوشته بودم. البته دوستای نویسنده ام هم کم ندارن:)
چون تخیلم خیلی زیاده تصور کردن این بخشو دوست داشتم با شما هم در میون بزارم تا چیزی که من میبینم و تصور میکنم شما هم میدید...:(
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
#یک_خاطره [🖤♥]
#پارت_³² [🖤♥]
«سونیک💙⚡»
- چون داشتم به عشقی که به تو دارم فکر میکردم!
نباید داد میزدم.
موهاش سیخ شد. "بچم🥹🥴"
"/' نویسنده: عر عر🤤😂'/"
به چشمای شدو نگاه کردم خشم و ترس هر دو توی چشماش میچرخید چهره اش جوری بود که لپ هاش سرخ سرخ شده بود.
سریع دستاشو گذاشت رو صورتش.
تا من گونه های سرخش رو نبینم.
شدو- ی. ی. ینی چیییی؟ " با خجالت و لرزش صدا"
متوجه دمش شدم که تکونش میداد.
شدو- انقدر بهم زل نزن!
- باشه!
«شدو❤️🩹🕷»
سونیک منو دوست دارهههه؟
درکش برام سخته من چی دارم مگه؟ این اخلاقم و بی جنبه بودنم رو دوست دارهههه؟
نههههههه غیر ممکنهههههههههه.
سریع پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
چند ثانیه گذشت.
یهو پتو رو کشید و منم ولش نکردم که پتو پاره شد و از دست من ول شد و سونیک هم خورد زمین .
اما بلند شد.
سونیک- چرا اینجوری میکنی؟
- خفه شو! " عصبی و حالت فریاد"
نویسنده: اهم اهم میدونم مثل خودم عاشق این پارت شدید دیشب به جای درس رمان نوشتم و دیگه درسم نخوندم چون همش مغزم رفت رو این پارته. اصلا یه چیزی تاحالا انقدر خوب از خودم تعریف نکرده بودم و اینجوری به این کراشی رمان ننوشته بودم. البته دوستای نویسنده ام هم کم ندارن:)
چون تخیلم خیلی زیاده تصور کردن این بخشو دوست داشتم با شما هم در میون بزارم تا چیزی که من میبینم و تصور میکنم شما هم میدید...:(
♥🖤♥🖤♥🖤♥🖤♥
۳.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.