p: 54
ممکن بود که حرفاش واقعی باشه و هیونجین نمرده باشه؟
ساعت ها گذشت و فیلیکس با غمی که روی شونه هاش سنگینی میکرد کنار تنها شخص خانوادش که براش باقی مونده بود نشسته بود و منتظر به هوش اومدنش بود هرگز نمیخواست اون رو هم از دست بده اون تمام خانوادش بود...
وقتی که میبینه اون داره تکون میخوره و بیدار میشه با خوشحالی از جاش بلند میشه
فیلیکس:آ..آنی خوبی؟
به آرومی سرش رو تکون میده
فیلیکس میخواد برای بغل کردنش اقدام کنه اما با بحثی که یهو بازمیکنه متوقف میشه
آنیتا:فیلیکس....من..هیونو دیدم مطمئنم خودش بود
اون از شنیدن این حرفا نه تنها خوشحال نشده بود بلکه ناامید و نگران هم شده بود اون با دستای خودش برادرش رو به خاک سپرد مطمئن بود این امکان وجود نداره و این ها توهمات اون هستن
اروم دستش رو میگیره
فیلیکس:آنیتا ما هیون رو از دست دادیم اون دیگه نیست اینجوری نکن خودتو قربونت برم
آنیتا توی یک لحظه دست فیلیکس رو از دستاش جدا میکنه
آنیتا:تو...تو منو باور نداری؟
فیلیکس:نه نه اینطور نیست قسم میخورم،فقط نگرانتم داری دچار توهمات میشی
انیتا:فیلیکس من دیوونه نیستم،دیوونه نیستم(جیغ)
از واکنش یهویی که نشون داد و جیغی که زد باعث ترس فیلیکس شد چه بلایی داشت سر اون میومد سعی کرد آرومش کنه
فیلیکس:تو دیوونه نیستی درسته دیوونه نیستی آروم باش(نگران)
آنیتا:تو داری همینو میگی داری میگی من دیوونه شدم و توهم میزنم(جیغ)فیلیکس من هیونو دیدم دیدمش اون زندست(گریه)
فیلیکس با هر رفتارش بیشتر و بیشتر نگران میشد اون داشت به وجود چیزی اسرار میکرد غیرممکن بود
فیلیکس:آنیتا....
نزاشت حرفش رو کامل کنه و با گریه زمزمه کرد
_باورنمیکنی نه؟ تو باور نمیکنی فکر میکنی من دیوونه ام(جیغ)
شروع به بهم ریختن و شکستن هرچیزی که اونجا بود کرد دیگه صبرش تموم شده بود از بس هیچکس باورش نداشت جونش به لبش رسیده بود
با شکستن هرچیزی با جیغ این کلمه رو تکرار میکرد"من دیوونه نیستم، من دیوونه نیستم"اما همه این طرز رفتار و توهمات اون رو علائمی از دیوونگی میدونستن
حتی فیلیکس...اون نمیخواست دوستش رو از دست بده نمیخواست مثل برادرش اون هم ترکش کنه اما توصیه ای که دکترا برای نجاتش به اون میکردن بستری اون توی یک تیمارستان بود برای اینکه وضع روحیش بهتر بشه فیلیکس بجز اینکه اون خوب بشه هیچ چیز دیگه ای نمیخواست
ساعت ها گذشت و فیلیکس با غمی که روی شونه هاش سنگینی میکرد کنار تنها شخص خانوادش که براش باقی مونده بود نشسته بود و منتظر به هوش اومدنش بود هرگز نمیخواست اون رو هم از دست بده اون تمام خانوادش بود...
وقتی که میبینه اون داره تکون میخوره و بیدار میشه با خوشحالی از جاش بلند میشه
فیلیکس:آ..آنی خوبی؟
به آرومی سرش رو تکون میده
فیلیکس میخواد برای بغل کردنش اقدام کنه اما با بحثی که یهو بازمیکنه متوقف میشه
آنیتا:فیلیکس....من..هیونو دیدم مطمئنم خودش بود
اون از شنیدن این حرفا نه تنها خوشحال نشده بود بلکه ناامید و نگران هم شده بود اون با دستای خودش برادرش رو به خاک سپرد مطمئن بود این امکان وجود نداره و این ها توهمات اون هستن
اروم دستش رو میگیره
فیلیکس:آنیتا ما هیون رو از دست دادیم اون دیگه نیست اینجوری نکن خودتو قربونت برم
آنیتا توی یک لحظه دست فیلیکس رو از دستاش جدا میکنه
آنیتا:تو...تو منو باور نداری؟
فیلیکس:نه نه اینطور نیست قسم میخورم،فقط نگرانتم داری دچار توهمات میشی
انیتا:فیلیکس من دیوونه نیستم،دیوونه نیستم(جیغ)
از واکنش یهویی که نشون داد و جیغی که زد باعث ترس فیلیکس شد چه بلایی داشت سر اون میومد سعی کرد آرومش کنه
فیلیکس:تو دیوونه نیستی درسته دیوونه نیستی آروم باش(نگران)
آنیتا:تو داری همینو میگی داری میگی من دیوونه شدم و توهم میزنم(جیغ)فیلیکس من هیونو دیدم دیدمش اون زندست(گریه)
فیلیکس با هر رفتارش بیشتر و بیشتر نگران میشد اون داشت به وجود چیزی اسرار میکرد غیرممکن بود
فیلیکس:آنیتا....
نزاشت حرفش رو کامل کنه و با گریه زمزمه کرد
_باورنمیکنی نه؟ تو باور نمیکنی فکر میکنی من دیوونه ام(جیغ)
شروع به بهم ریختن و شکستن هرچیزی که اونجا بود کرد دیگه صبرش تموم شده بود از بس هیچکس باورش نداشت جونش به لبش رسیده بود
با شکستن هرچیزی با جیغ این کلمه رو تکرار میکرد"من دیوونه نیستم، من دیوونه نیستم"اما همه این طرز رفتار و توهمات اون رو علائمی از دیوونگی میدونستن
حتی فیلیکس...اون نمیخواست دوستش رو از دست بده نمیخواست مثل برادرش اون هم ترکش کنه اما توصیه ای که دکترا برای نجاتش به اون میکردن بستری اون توی یک تیمارستان بود برای اینکه وضع روحیش بهتر بشه فیلیکس بجز اینکه اون خوب بشه هیچ چیز دیگه ای نمیخواست
۷.۱k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.