پارت چهارم اشتباه بزرگ من :
پارت چهارم اشتباه بزرگ من :
یونگی باور نمیکرد که این اتفاق افتاده باشه ولی افتاده بود
آت الان جسمش رو تخت بیمارستان بود ولی خودش....
خودش معلوم نیست کجا بود
اونا بچه داشتن و اون بچه های کوچولو توی خونه نمیدونستن قرار بدون مامان زندگی کنن یعنی تا آخر عمرشون مامانی نمیبینن
یونگی با خودش فکر کرد که اینجا موندن فرقی نداره پس با یه حال خیلی بد سوار ماشین شد و رفت
وقتی میخواست در رو باز کنه
یاد آت افتاد که روز اول زندگیشون
آت با ذوق فراوانی که از تو چشماش معلوم بود وسایل رو میآورد تو
و الان اون اصلا اینجا نبود
وقتی سرش رو به در تکیه داد که کمی آروم شه
در باز شد و حرکت کرد
یونگی برگاش ریخته بود که چطور؟ چطور ممکنه
بچه ها توی خونه بودن چرا باید در باز باشه....
با سرعت در و باز کرد و رفت تو
جیغ بلندی کشید و بچه هاش رو صدا زد ولی نه تنها صدایی نشنید بلکه وقتی وارد اتاق ها شد متوجه بهم ریختگی خیلی زیادی شد
که نمیدونست بخاطر چیه ولی مطمئنا بخاطر وجود یه شخص غریبه توی خونه بود
وقتی برگشت که از اتاق بره بیرون
صدایی از طبقه پایین شنید خیلی آروم رفت که دید یه پسر بچه ریز جثه داره میاد تو و نفسی از روی راحتی کشید و رفت سمتش و وقتی نزدیکش شد
اون پسر بچه ریز جثه که وایستاده بود افتاد و بعدش دورش پر از خون شد
و یه نامه روی لباس پسر بود که نوشته بود
دخترت دست ماست اگر میخوای زنده بمونه برامون پول واریز کن
یونگی با عجله رفت و پول رو ریخت و کار ها رو انجام داد تقریبا یه ساعتی طول کشید که جوابی از طرفشون بگیره ولی اونا وقتی گوشی رو برداشتن
به یونگی گفتن که ما دخترت رو میکشیم
همونجوری که پسرت رو کشتیم و برای تو جنازه ی اون رو میفرستیم
یونگی که اصلا شوکه شده بود که این کیه چرا اینجوری میکنه و هدفش چیه
پاهاش شل شد و روی زمین افتاد و با خودش میگفت خدایا چطور ممکنه توی یه روز زنم و بچم بمیرن و دخترم دست یه سری آدم عو///ضی باشه و بعد بکشنش
که همون لحظه جسد دخترش هم جلوی چشماش از سقف پرت شد پایین و وقتی نگاه کرد که ببینه از کجا افتاده دید که طنابی وصل بوده و بعدش افتاده
یونگی چند روز تو شوک بود یعنی چند ماه....
و بعدش فکری به سرش زد که من نباید افسرده شم باید انتقام بگیرم و تصمیم گرفت که همینجوری ساکت نشینه توی خونه
یونگی باور نمیکرد که این اتفاق افتاده باشه ولی افتاده بود
آت الان جسمش رو تخت بیمارستان بود ولی خودش....
خودش معلوم نیست کجا بود
اونا بچه داشتن و اون بچه های کوچولو توی خونه نمیدونستن قرار بدون مامان زندگی کنن یعنی تا آخر عمرشون مامانی نمیبینن
یونگی با خودش فکر کرد که اینجا موندن فرقی نداره پس با یه حال خیلی بد سوار ماشین شد و رفت
وقتی میخواست در رو باز کنه
یاد آت افتاد که روز اول زندگیشون
آت با ذوق فراوانی که از تو چشماش معلوم بود وسایل رو میآورد تو
و الان اون اصلا اینجا نبود
وقتی سرش رو به در تکیه داد که کمی آروم شه
در باز شد و حرکت کرد
یونگی برگاش ریخته بود که چطور؟ چطور ممکنه
بچه ها توی خونه بودن چرا باید در باز باشه....
با سرعت در و باز کرد و رفت تو
جیغ بلندی کشید و بچه هاش رو صدا زد ولی نه تنها صدایی نشنید بلکه وقتی وارد اتاق ها شد متوجه بهم ریختگی خیلی زیادی شد
که نمیدونست بخاطر چیه ولی مطمئنا بخاطر وجود یه شخص غریبه توی خونه بود
وقتی برگشت که از اتاق بره بیرون
صدایی از طبقه پایین شنید خیلی آروم رفت که دید یه پسر بچه ریز جثه داره میاد تو و نفسی از روی راحتی کشید و رفت سمتش و وقتی نزدیکش شد
اون پسر بچه ریز جثه که وایستاده بود افتاد و بعدش دورش پر از خون شد
و یه نامه روی لباس پسر بود که نوشته بود
دخترت دست ماست اگر میخوای زنده بمونه برامون پول واریز کن
یونگی با عجله رفت و پول رو ریخت و کار ها رو انجام داد تقریبا یه ساعتی طول کشید که جوابی از طرفشون بگیره ولی اونا وقتی گوشی رو برداشتن
به یونگی گفتن که ما دخترت رو میکشیم
همونجوری که پسرت رو کشتیم و برای تو جنازه ی اون رو میفرستیم
یونگی که اصلا شوکه شده بود که این کیه چرا اینجوری میکنه و هدفش چیه
پاهاش شل شد و روی زمین افتاد و با خودش میگفت خدایا چطور ممکنه توی یه روز زنم و بچم بمیرن و دخترم دست یه سری آدم عو///ضی باشه و بعد بکشنش
که همون لحظه جسد دخترش هم جلوی چشماش از سقف پرت شد پایین و وقتی نگاه کرد که ببینه از کجا افتاده دید که طنابی وصل بوده و بعدش افتاده
یونگی چند روز تو شوک بود یعنی چند ماه....
و بعدش فکری به سرش زد که من نباید افسرده شم باید انتقام بگیرم و تصمیم گرفت که همینجوری ساکت نشینه توی خونه
۲.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.