چی میشد اگه....p3
چی می شد اگه خانواده اسنیپ. کنار هم بودن و الیزابت عاشق سیریوس می شد؟
خانه پر فسور اسنیپ طبق معمول ساکت و ارام بود. البته کمی ساکت تر از قبل . زیرا سوروس و ماتیلدا به تازگی سر موضوعی بحث کرده بودند و حالا هیچکس حرفی نمیزد. حتی الیزابت 11 ساله!
شاید همه چیز با یه عذر خواهی ساده یا منت کشی حل میشد اما سوروس در این مورد افتضاح عمل میکرد. حال که از سکوت خانه خسته شده بود نگاهی به دخترش کرد که داشت وسایلش را با وسواس اماده میکرد تا فردا به هاگوارتز برود.
سوروس-الیزابت!
الیزابت-بله پدر؟
سوروس-نظرت راجب یه برادر کوچیکتر چیه؟
و زیر چشمی نگاهی به ماتیلدا انداخت که در حال کتاب خواندن بود . لبخند خجالت زده ای روی لب های ماتیلدا شکل گرفت. قطعا منظور سوروس واقعا یه عضو جدید نبود. این ترفندی زناشویی برای اشتی کردن بود . لیزی لپ هایش گل انداخت و حسابی خجالت کشید. سوروس از دیدن خجالت دخترکش لبخند زد و او را در اغوش کشید.
سوروس-فکر کنم دیگه وقت خوابت باشه!
الیزابت-ولی پاپا! تازه ساعت 8 شبه .
سوروس-اما بهتره که بری بخوابی .زود!
لیزی تسلیم شد و بوسه شبانگاهی اش را از مامان و بابا گرفت و رفت تا بخوابد. فردا اولین روزش در هاگوارتز بود. او قرار بود به همراه خاله اش لیلی که یکسال از او بزرگتر بود به هاگوارتز برود.
5 سال بعد
الیزابت-وایییی لیلی نمیتونمممم
لیلی-یعنی چی؟ مگه دوسش نداری؟
الیزابت-اره ولی....چجوری بگم...خجالت میکشم . خیلی سخته.
لیلی-ببین میری اونجا صداش میکنی و میبریش یه جای خلوت و بهش میگی . همین!
الیزابت-اگه ردم کنه چیییییییی؟
لیلی-نمیکنه من با جیمز حرف زدم .اونم به تو بی میل نیست .
و لیلی الیزابت را که به شدت سرخ شده بود به سمت اکیپ غارتگران فرستاد.
لیزی یواش یواش قدم برداشت.قلبش به شدت در سینه اش میکوبید. بالاخره انها را کنار درختی پیدا کرد.
جیمز-هی لیزی! از این طرفا.
ریموس-حالت خوبه چرا این شکلی شدی؟ تب داری؟
سیریوس به محض شنیدن مکالمه انها سرش را بالا اورد و به لیزی نگاه کرد. حق با انها بود . لپهایش خیلی قرمز بودند . به سر عت به سمت دخترک رفت و گفت
سیریوس-الیزا! چیشدی؟ بریم درمانگاه؟
الیزابت-نه فقط...باید باهات حرف بزنم.
سیریوس-باشه بیا بریم.
دست الیزابت را می گیرد و به جایی خلوت تر میبرد .
سیریوس-خب بگو.
الیزابت-اممم. خب راستش من باید یه چیزی رو اعتراف کنم.... من....من..
سیریوس-تو....؟
الیزابت کلافه شده بود از طرفی صورتش سرخ تر شده بود. تصمیم گرفت طی یک حرکت ناگهانی حرفش را بزند.
الیزابت-من دوست دارم سیریوس خیلی زیاد . از همون اولش....
جفت دستهایش را روی چشمانش گذاشت تا چیزی نبیند. سیریوس اول شکه شد اما یواش یواش لبخند عریضی زد. به سمت لیزی قدم برداشت و او را در هوا چرخاند.
سیریوس-منم دوست دارم دارلینگ!
غارتگران به علاوه لیلی از پشت درخت بیرون میان و داد میزن هورااااااا
.
.
.
پست بعد قراره چالش شما باشه که وانشات از شیپ های سم مینویسید (تو پست چالش راجبش توضیح دادم) اقا دل بخواهیه ولی اگه شرکت کنید پارت بعدی داستان رو زودتر میدم . :)))))))
خانه پر فسور اسنیپ طبق معمول ساکت و ارام بود. البته کمی ساکت تر از قبل . زیرا سوروس و ماتیلدا به تازگی سر موضوعی بحث کرده بودند و حالا هیچکس حرفی نمیزد. حتی الیزابت 11 ساله!
شاید همه چیز با یه عذر خواهی ساده یا منت کشی حل میشد اما سوروس در این مورد افتضاح عمل میکرد. حال که از سکوت خانه خسته شده بود نگاهی به دخترش کرد که داشت وسایلش را با وسواس اماده میکرد تا فردا به هاگوارتز برود.
سوروس-الیزابت!
الیزابت-بله پدر؟
سوروس-نظرت راجب یه برادر کوچیکتر چیه؟
و زیر چشمی نگاهی به ماتیلدا انداخت که در حال کتاب خواندن بود . لبخند خجالت زده ای روی لب های ماتیلدا شکل گرفت. قطعا منظور سوروس واقعا یه عضو جدید نبود. این ترفندی زناشویی برای اشتی کردن بود . لیزی لپ هایش گل انداخت و حسابی خجالت کشید. سوروس از دیدن خجالت دخترکش لبخند زد و او را در اغوش کشید.
سوروس-فکر کنم دیگه وقت خوابت باشه!
الیزابت-ولی پاپا! تازه ساعت 8 شبه .
سوروس-اما بهتره که بری بخوابی .زود!
لیزی تسلیم شد و بوسه شبانگاهی اش را از مامان و بابا گرفت و رفت تا بخوابد. فردا اولین روزش در هاگوارتز بود. او قرار بود به همراه خاله اش لیلی که یکسال از او بزرگتر بود به هاگوارتز برود.
5 سال بعد
الیزابت-وایییی لیلی نمیتونمممم
لیلی-یعنی چی؟ مگه دوسش نداری؟
الیزابت-اره ولی....چجوری بگم...خجالت میکشم . خیلی سخته.
لیلی-ببین میری اونجا صداش میکنی و میبریش یه جای خلوت و بهش میگی . همین!
الیزابت-اگه ردم کنه چیییییییی؟
لیلی-نمیکنه من با جیمز حرف زدم .اونم به تو بی میل نیست .
و لیلی الیزابت را که به شدت سرخ شده بود به سمت اکیپ غارتگران فرستاد.
لیزی یواش یواش قدم برداشت.قلبش به شدت در سینه اش میکوبید. بالاخره انها را کنار درختی پیدا کرد.
جیمز-هی لیزی! از این طرفا.
ریموس-حالت خوبه چرا این شکلی شدی؟ تب داری؟
سیریوس به محض شنیدن مکالمه انها سرش را بالا اورد و به لیزی نگاه کرد. حق با انها بود . لپهایش خیلی قرمز بودند . به سر عت به سمت دخترک رفت و گفت
سیریوس-الیزا! چیشدی؟ بریم درمانگاه؟
الیزابت-نه فقط...باید باهات حرف بزنم.
سیریوس-باشه بیا بریم.
دست الیزابت را می گیرد و به جایی خلوت تر میبرد .
سیریوس-خب بگو.
الیزابت-اممم. خب راستش من باید یه چیزی رو اعتراف کنم.... من....من..
سیریوس-تو....؟
الیزابت کلافه شده بود از طرفی صورتش سرخ تر شده بود. تصمیم گرفت طی یک حرکت ناگهانی حرفش را بزند.
الیزابت-من دوست دارم سیریوس خیلی زیاد . از همون اولش....
جفت دستهایش را روی چشمانش گذاشت تا چیزی نبیند. سیریوس اول شکه شد اما یواش یواش لبخند عریضی زد. به سمت لیزی قدم برداشت و او را در هوا چرخاند.
سیریوس-منم دوست دارم دارلینگ!
غارتگران به علاوه لیلی از پشت درخت بیرون میان و داد میزن هورااااااا
.
.
.
پست بعد قراره چالش شما باشه که وانشات از شیپ های سم مینویسید (تو پست چالش راجبش توضیح دادم) اقا دل بخواهیه ولی اگه شرکت کنید پارت بعدی داستان رو زودتر میدم . :)))))))
۳.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.