* * زندگی متفاوت
🐾پارت 84
#paniz
قطره اشکی سمجی از گوشه چشمم چکید سریع پاکش نگاهم سمت اون دوتا
زوجی بود که مث عاشق و معشوق رفتار میکرد
ساحل جوری برای رضا دلبری میکرد که لبخنداشون خندهاشون حس میکردم میفهمیدم
قلبم درد میومد وقتی میدیدم تو هواپیما که قرار بعد 2 ساعت بشینه و من از عشقم دور بشم
مث معشوقه ایی که داره پر پر میزنه بین این همه شکارچی تا برسه امید زندگیش
دیانا:پانیذ سعی کن نگاشون نکنی یعنی اصن بهشون فک نکنی هوم
نگاهی به چشایی که پر از صداقت و حس خواهرانه یی داشت مث مهشاد
ولی مهشاد و دیانا خیلی با هم فرق میکردن
من جفتشون مث خواهرای نداشتم دوسشون داشتم افکارم پس زدم لبخندی بهش زدم
پانیذ:نگران من نباش من خوبم راستی بهم قول بده بیای به دیدنم
دیانا:منو دست کم گرفتییی معلوم که میام
همون لحظه صدای خلبان اومد که نشون میداد رسیدیم
از هواپیما اومدیم بیرون
سوار اتوبوس های هواپیما شدیم
از گیت رد شدیم
چمدونم برداشتم
چشم بهم زدم بغل مهراب بودم و تو راه خونه
دیگه نباید به رضا فک میکردم باید فراموشش میکردم دلم واسه خونمون حتی دلم واسه باغبون خونمونم تنگ شده بود
با یاد اوری گوشیم سریع به مهراب خیره شدم
پانیذ:مهرابببب(لوس)
مهراب:هومم بلاخره حرف زد جانم عشخممم
دلخور نگاش کردم
مهراب:چیه چیزی بدی گفتم
پانیذ:من عشق تو نیستم بعدشم عشق تو مهشاد جونته
مهراب:اوووو پ رضا بهت گفت بخدا میخاستم بهت بگما ولی وقت نشد پس خوب شد این کارو به رضا سپردم
بازم رضا نباید بهم شک میکرد
پانیذ:نخیرم من خودمم فهمیدم وفتی داشتم با مهشاد حرف میزدمم از پشت تلفن عشقم صداش میزدی
مهراب:اوووهااا افرینن به خواهررر خودممم خب اره دوسش دارم
پانیذ:من که با این کاری تدارمم من گوشیمممم میخاممم
مهراب:چشمممم تو خونه ست گذاشتم تو شارژ
کف دستام بهم کوبیدم با ذوق بهش گفتم
پانیذ:واقعاااا
مهراب:اوهومم حالا پیاده شو شب مهمونی دعوتیم
روبه بهش چرخیدم چشمام ریز کردم
پانیذ؛کدومم مهمونی؟؟؟
مهراب:خاله ندا دعوتمون کرده منم میخام برم بیرون با مهشاو حله
پاتیذ:دیگه منو یادت رفته سوگولیت شد مهشاد خانم
لبام ورچیده شده صورتم با دو تا دستاش گرفت
مهراب:مگه میشه من عمر داداشو یادم بره بیام بغلم ببینم
رفتم تو بغلش چند ثانیه تو بغلش بودم سریع اومدم از بغلش بیرون
پانید:برو کلی کار داریی منم برم خونهه ایی که دوسش دارم بهت خوش بگذره
به بدبخت امون ندادم از ماشین پیاده شدم رفتم تو خونه
به سالن های بزرگ خونمون خیره شدممم دلم واسشونن تنگ شده بود ننه بیچاره داداشم چطوری بدون من دووم میاورد....
#paniz
قطره اشکی سمجی از گوشه چشمم چکید سریع پاکش نگاهم سمت اون دوتا
زوجی بود که مث عاشق و معشوق رفتار میکرد
ساحل جوری برای رضا دلبری میکرد که لبخنداشون خندهاشون حس میکردم میفهمیدم
قلبم درد میومد وقتی میدیدم تو هواپیما که قرار بعد 2 ساعت بشینه و من از عشقم دور بشم
مث معشوقه ایی که داره پر پر میزنه بین این همه شکارچی تا برسه امید زندگیش
دیانا:پانیذ سعی کن نگاشون نکنی یعنی اصن بهشون فک نکنی هوم
نگاهی به چشایی که پر از صداقت و حس خواهرانه یی داشت مث مهشاد
ولی مهشاد و دیانا خیلی با هم فرق میکردن
من جفتشون مث خواهرای نداشتم دوسشون داشتم افکارم پس زدم لبخندی بهش زدم
پانیذ:نگران من نباش من خوبم راستی بهم قول بده بیای به دیدنم
دیانا:منو دست کم گرفتییی معلوم که میام
همون لحظه صدای خلبان اومد که نشون میداد رسیدیم
از هواپیما اومدیم بیرون
سوار اتوبوس های هواپیما شدیم
از گیت رد شدیم
چمدونم برداشتم
چشم بهم زدم بغل مهراب بودم و تو راه خونه
دیگه نباید به رضا فک میکردم باید فراموشش میکردم دلم واسه خونمون حتی دلم واسه باغبون خونمونم تنگ شده بود
با یاد اوری گوشیم سریع به مهراب خیره شدم
پانیذ:مهرابببب(لوس)
مهراب:هومم بلاخره حرف زد جانم عشخممم
دلخور نگاش کردم
مهراب:چیه چیزی بدی گفتم
پانیذ:من عشق تو نیستم بعدشم عشق تو مهشاد جونته
مهراب:اوووو پ رضا بهت گفت بخدا میخاستم بهت بگما ولی وقت نشد پس خوب شد این کارو به رضا سپردم
بازم رضا نباید بهم شک میکرد
پانیذ:نخیرم من خودمم فهمیدم وفتی داشتم با مهشاد حرف میزدمم از پشت تلفن عشقم صداش میزدی
مهراب:اوووهااا افرینن به خواهررر خودممم خب اره دوسش دارم
پانیذ:من که با این کاری تدارمم من گوشیمممم میخاممم
مهراب:چشمممم تو خونه ست گذاشتم تو شارژ
کف دستام بهم کوبیدم با ذوق بهش گفتم
پانیذ:واقعاااا
مهراب:اوهومم حالا پیاده شو شب مهمونی دعوتیم
روبه بهش چرخیدم چشمام ریز کردم
پانیذ؛کدومم مهمونی؟؟؟
مهراب:خاله ندا دعوتمون کرده منم میخام برم بیرون با مهشاو حله
پاتیذ:دیگه منو یادت رفته سوگولیت شد مهشاد خانم
لبام ورچیده شده صورتم با دو تا دستاش گرفت
مهراب:مگه میشه من عمر داداشو یادم بره بیام بغلم ببینم
رفتم تو بغلش چند ثانیه تو بغلش بودم سریع اومدم از بغلش بیرون
پانید:برو کلی کار داریی منم برم خونهه ایی که دوسش دارم بهت خوش بگذره
به بدبخت امون ندادم از ماشین پیاده شدم رفتم تو خونه
به سالن های بزرگ خونمون خیره شدممم دلم واسشونن تنگ شده بود ننه بیچاره داداشم چطوری بدون من دووم میاورد....
۱۲.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.