سلاممم کلا مهسام 😂 😂 😂 کامنت بزارین خوشحال شم... چهار شات
سلاممم کلا مهسام 😂 😂 😂 کامنت بزارین خوشحال شم... چهار شاتی میشه این احتمالا...
با تعظیم کوتاهی و قیافه گرفته از مغازه خارج شد...
این 21مین اگهی بود که که برای یه شغل پیدا کرده بود اما باز هم بخت با اون
یار نبود و کسی قبل از اون شغل رو گرفته بود...
اهی کشید...
یادش اومد که فقط دو روز تا پایان اجاره این ماه خونه نقلی چهل متریش مونده
و حتی اگر شغلی پیدا کنه هیچ صاحبکاری راضی به دادن حقوقش پیشاپیش
نمیشه!!
باید چیکار میکرد؟؟؟فقط میتونست شغلی پیدا کنه که براش مکانی برای
خوابیدن هم باشه... اما حتی قبل اینکه شرایطش رو به بقیه توضیح بده رد
میشد..
کت خزدارشو بیشتر دور خودش پیچید تا سوز سرمایی که باعث لرزش شده بود
رو پس بزنه...
دستشو تو جیباش فرو برد و پول کمی که ته جیبش مونده بود بیرون کشید...
به اندازه وعده غذایی امشبش میشد...
با خودش فکر کرد شاید هیچوقت نباید از اون پرورشگاه فرار میکردم...
اگر میموندم شاید من هم مثل بکهیون حاال یه خانواده داشتم...
با یاد صمیمی ترین دوست و دونسنگ شیطون و دوست داشتنیش که حاال تو
وضع خوبی زندگی میکرد لبخندی به لبش نشست...
-حداقل اون یه خانواده داره...خوشحالم در مقابل اون اشکاش قانع نشدم...فلش بک:
دستای سردشو دور بکهیون که چشماش از شدت گریه قرمز شده بود حلقه
کرد...
با استین بلند لباسش اشکها رو از صورت کوچیک و گرد تنها فرد زندگیش پاک
کرد...
-هیونی... گریه نکن دیگه..هیونگ بهت قول میده وقتی یه کار خوب و خونه
گرم پیدا کرد بیاد دنبالت...تو رو میبرم پیش خودم و برات کلی نوتال میخرم...
پس مثل پسرای خوب اینجا بمون و شیطونی نکن تا بیام دنبالت... خیلی زود
برمیگردم...
-هیونگ...قول دادی... نباید فراموشم کنی
بوسه کوتاهی به لپ بکهیون زد...
-مگه میتونم فراموشت کنم؟؟
بکهیون هشت ساله دستاشو دور گردن مینسوک حلقه کرد...
-باشه...پسر خوبی میشم تا توبیای دنبالم هیونگ...
پایان فلش بک
اگه اون روز با دیدن اشکهای بکهیون طاقت نمی اورد و اون هم با خودش وارد
این منجالب میکرد هیچوقت خودشو نمیبخشید...
از اینکه فرار کرد پشیمون نبود...
اون لحظه تنها چیزی که تو فکرش میگذشت این بود که هیچکس یه پسر 21
ساله رو به فرزندی نمیگیره...
برای اون دیر بود... خیلی دیر
وقتی بعد چهارسال جون کندن و سخت کار کردن تونست خونه ای اجاره کنه
اولین کاری که کرد رفتن به پرورشگاه بود... اما دیگه بکهیونی نبود...اون لحظه هم ناراحت بود و هم خوشحال...
اینکه دیگه نمیتونه تنها کسی که تو این زندگی نه چندان اسون داشت رو ببینه
باعث شد اشکاش روی گونه اش بریزه... هنوز هم بچه بود... و حاال میفهمید
قراره بقیه زندگیش رو در تنهایی بگذرونه... اما حتی اگر تنها میموند درعوض
بکهیون زندگی خوب و ارومی رو تجربه میکرد... خیلی متفاوت از زندگی
مینسوک...
از فکر کردن راجب گذشته بیرون اومد و به سمت دکه کوچیکی که کنار خیابون
قرار داشت حرکت کرد...
نگاهی به لیست قیمتا انداخت...
-لطفا یه کیک ماهی و یدونه هم کیک برنجی
پول خورد رو جلوی پیرمرد گذاشت و سفارششو ازش گرفت...
بخاری که هنوز هم از غذا بلند میشد باعث شد دستهای یخ زدش کمی نیرو
بگیره...
روی چهارپایه کوچیک پالستیکی نشست...
گاز بزرگی به کیک برنجی زد و با لذت مشغول خوردنش شد...
اونقدر غرق پیدا کردن کار بود که اصال فراموش کرده بود یک روز کامله که
هیچی نخورده...
گاز دیگه ای زد که متوجه سنگینی نگاه کسی روی خودش شد...
نگاهشو باال اورد...
دخترک تقریبا 5 ساله ای به چشمای درشت به غذاش خیره شده بود...
از وضعیت لباسای تنش میشد حدس زد وضع خوبی نداره...
لبخند گرمی به دختر زد...مینسوک-گشنته؟؟؟
دختر اب دهنشو با زور قورت داد...
-نه اجوشی
مینسوک-حیف شد...چون من سیر شدم و فک نکنم بتونم این کیک ماهی رو
بخورم... ینی باید بندازمش دور؟؟
دختر قدمی جلوتر اومد...
-اگه اجوشی سیر شده عیبی نداره...من میتونم بخورمش...اونم چون اوما گفته
نباید غذا رو حیف کرد...
مینسوک خنده ای کرد و کیک رو به سمت دختر گرفت...
-میشه پیش اجوشی بشینی ؟؟؟ دوست ندارم تنها غذا بخورم...
دختر لبخندی زد و روبروی مینسوک نشست...
کیک رو ازش گرفت و با لذت مشغول خوردن شد...
مینسوک هم دوباره خوردن کیک برنجش رو از سر گرفت...
-اجوشی یه سنجابه
مینسوک با تعجب سرشو باال اورد...
مینسوک-هان؟؟؟
-وقتی غذا میخوره لپاش باد میکنه و شبیه سنجاب میشه...
مینسوک خنده ای کرد...
مینسوک-اینو تعریف در نظر میگیرم کوچولو...
-اسم من سئوله...نه کوچولو
مینسوک-متاسفم... خونه ات همین جاهاس سئول؟؟سئول-بله... یه کوچه پایینتره... اما مامان و بابا دوباره دعواشون شده برای
همین منم یواشکی اومدم بیرون...
مینسوک با تعجب گفت- اما اونا نگرانت میشن...
سئ
با تعظیم کوتاهی و قیافه گرفته از مغازه خارج شد...
این 21مین اگهی بود که که برای یه شغل پیدا کرده بود اما باز هم بخت با اون
یار نبود و کسی قبل از اون شغل رو گرفته بود...
اهی کشید...
یادش اومد که فقط دو روز تا پایان اجاره این ماه خونه نقلی چهل متریش مونده
و حتی اگر شغلی پیدا کنه هیچ صاحبکاری راضی به دادن حقوقش پیشاپیش
نمیشه!!
باید چیکار میکرد؟؟؟فقط میتونست شغلی پیدا کنه که براش مکانی برای
خوابیدن هم باشه... اما حتی قبل اینکه شرایطش رو به بقیه توضیح بده رد
میشد..
کت خزدارشو بیشتر دور خودش پیچید تا سوز سرمایی که باعث لرزش شده بود
رو پس بزنه...
دستشو تو جیباش فرو برد و پول کمی که ته جیبش مونده بود بیرون کشید...
به اندازه وعده غذایی امشبش میشد...
با خودش فکر کرد شاید هیچوقت نباید از اون پرورشگاه فرار میکردم...
اگر میموندم شاید من هم مثل بکهیون حاال یه خانواده داشتم...
با یاد صمیمی ترین دوست و دونسنگ شیطون و دوست داشتنیش که حاال تو
وضع خوبی زندگی میکرد لبخندی به لبش نشست...
-حداقل اون یه خانواده داره...خوشحالم در مقابل اون اشکاش قانع نشدم...فلش بک:
دستای سردشو دور بکهیون که چشماش از شدت گریه قرمز شده بود حلقه
کرد...
با استین بلند لباسش اشکها رو از صورت کوچیک و گرد تنها فرد زندگیش پاک
کرد...
-هیونی... گریه نکن دیگه..هیونگ بهت قول میده وقتی یه کار خوب و خونه
گرم پیدا کرد بیاد دنبالت...تو رو میبرم پیش خودم و برات کلی نوتال میخرم...
پس مثل پسرای خوب اینجا بمون و شیطونی نکن تا بیام دنبالت... خیلی زود
برمیگردم...
-هیونگ...قول دادی... نباید فراموشم کنی
بوسه کوتاهی به لپ بکهیون زد...
-مگه میتونم فراموشت کنم؟؟
بکهیون هشت ساله دستاشو دور گردن مینسوک حلقه کرد...
-باشه...پسر خوبی میشم تا توبیای دنبالم هیونگ...
پایان فلش بک
اگه اون روز با دیدن اشکهای بکهیون طاقت نمی اورد و اون هم با خودش وارد
این منجالب میکرد هیچوقت خودشو نمیبخشید...
از اینکه فرار کرد پشیمون نبود...
اون لحظه تنها چیزی که تو فکرش میگذشت این بود که هیچکس یه پسر 21
ساله رو به فرزندی نمیگیره...
برای اون دیر بود... خیلی دیر
وقتی بعد چهارسال جون کندن و سخت کار کردن تونست خونه ای اجاره کنه
اولین کاری که کرد رفتن به پرورشگاه بود... اما دیگه بکهیونی نبود...اون لحظه هم ناراحت بود و هم خوشحال...
اینکه دیگه نمیتونه تنها کسی که تو این زندگی نه چندان اسون داشت رو ببینه
باعث شد اشکاش روی گونه اش بریزه... هنوز هم بچه بود... و حاال میفهمید
قراره بقیه زندگیش رو در تنهایی بگذرونه... اما حتی اگر تنها میموند درعوض
بکهیون زندگی خوب و ارومی رو تجربه میکرد... خیلی متفاوت از زندگی
مینسوک...
از فکر کردن راجب گذشته بیرون اومد و به سمت دکه کوچیکی که کنار خیابون
قرار داشت حرکت کرد...
نگاهی به لیست قیمتا انداخت...
-لطفا یه کیک ماهی و یدونه هم کیک برنجی
پول خورد رو جلوی پیرمرد گذاشت و سفارششو ازش گرفت...
بخاری که هنوز هم از غذا بلند میشد باعث شد دستهای یخ زدش کمی نیرو
بگیره...
روی چهارپایه کوچیک پالستیکی نشست...
گاز بزرگی به کیک برنجی زد و با لذت مشغول خوردنش شد...
اونقدر غرق پیدا کردن کار بود که اصال فراموش کرده بود یک روز کامله که
هیچی نخورده...
گاز دیگه ای زد که متوجه سنگینی نگاه کسی روی خودش شد...
نگاهشو باال اورد...
دخترک تقریبا 5 ساله ای به چشمای درشت به غذاش خیره شده بود...
از وضعیت لباسای تنش میشد حدس زد وضع خوبی نداره...
لبخند گرمی به دختر زد...مینسوک-گشنته؟؟؟
دختر اب دهنشو با زور قورت داد...
-نه اجوشی
مینسوک-حیف شد...چون من سیر شدم و فک نکنم بتونم این کیک ماهی رو
بخورم... ینی باید بندازمش دور؟؟
دختر قدمی جلوتر اومد...
-اگه اجوشی سیر شده عیبی نداره...من میتونم بخورمش...اونم چون اوما گفته
نباید غذا رو حیف کرد...
مینسوک خنده ای کرد و کیک رو به سمت دختر گرفت...
-میشه پیش اجوشی بشینی ؟؟؟ دوست ندارم تنها غذا بخورم...
دختر لبخندی زد و روبروی مینسوک نشست...
کیک رو ازش گرفت و با لذت مشغول خوردن شد...
مینسوک هم دوباره خوردن کیک برنجش رو از سر گرفت...
-اجوشی یه سنجابه
مینسوک با تعجب سرشو باال اورد...
مینسوک-هان؟؟؟
-وقتی غذا میخوره لپاش باد میکنه و شبیه سنجاب میشه...
مینسوک خنده ای کرد...
مینسوک-اینو تعریف در نظر میگیرم کوچولو...
-اسم من سئوله...نه کوچولو
مینسوک-متاسفم... خونه ات همین جاهاس سئول؟؟سئول-بله... یه کوچه پایینتره... اما مامان و بابا دوباره دعواشون شده برای
همین منم یواشکی اومدم بیرون...
مینسوک با تعجب گفت- اما اونا نگرانت میشن...
سئ
۱۲۶.۷k
۰۹ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.