آن سوی چشمانت
آن سوی چشمانت
∆پارت ۱
+عاطفه
کلید را توی در انداختم و وارد شدم. طبق معمول بابا بیمارستان بود و مامان هم پیش مادربزرگ. وارد اتاقم شدم. چادر مشکیم را از سرم برداشتم و روی چوب لباسی انداختم. امروز تشییع جنازه استاد فرزانه بود. پیرمردی که نامش به عنوان مهربان ترین استاد دانشگاه توی دانشگاه صدرا پیچیده بود و امروز این مرد اسمانی به خاک سپرده شد. تقریبا سه چهارم جمعیت دانشگاه امده بودند و خدا میدانست چه نوری به قبر این مرد مهربان میرسید.
در حال نوشتن جزوه ای که شبنم برایم فرستاده بود، بودم که صدای زنگ تلفنم توجهم را جلب کرد. ستاره بود دخترِ دایی بهرامم که طبق رسم قدیمی خانواده مادریم جلوی نامحرم او را به نام شناسنامه اش یعنی محدثه صدا میکردیم. آیکون سبزرنگ را کشیدم و تماس را وصل کردم.
صدای همیشه شادش در گوشم پیچید: بَه عاطفه خانوم! چه عجب جواب مارو دادی عاطی خانوم.
- سلامت کو دختر؟ علیک سلام. ستاره بخدا خیلی شلوغم فردا دو تا امتحان دارم این هفته کنفرانس دارم یه مشت پروژه زیر دستمه امروزم هم که تشییع استاد فرزانه بودم.
+ خیل خب حالا سلام. ینی میگی امشبم نمیخوای بیای پاگشا پسرخاله تازه از خارج برگشتت؟ بخدا اگه نیای مامان ناهیدت منو میخوره.
خندیدم: نگران نباش خاله ناهیدت هیچکارت نداره منم که خورده میشم نه خواهرزاده عزیزش. در ضمن امشبم نمیام مامانم خودش میدونه با اجازه خدافظ.
مهلت خداحافظی ندادم و فورا تلفن را قطع کردم. میدانستم مامان که از غیبت کنون خانه مادربزرگ برگردد ماجرا ها داریم بخاطر اینکه چرا امشب نمی ایم اما خب چه میشود کرد.
-فردا صبح-
با مامان و بابا خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. سوار خط اتوبوس شدم. امروز قرار بود استاد جدیدی که خارج تحصیل کرده است به جای استاد فرزانه بیاید. بچه ها میگفتند که استاد جوانی بسیار خوشچهره و خوشتیپ است. لابد مثل رمان ها بداخلاق است اما در اثر لجبازی های یک دختر عاشق او میشود و با او ازدواج میکند.
به افکارم پوزخندی زدم و آماده پیاده شدن، شدم.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
خب بفرمایین اینم از پارت اول این رمان زیبا
حمایت فراموش نشه
خوشحال میشم نظرتون رو تو کامنتا بگید🙂
∆پارت ۱
+عاطفه
کلید را توی در انداختم و وارد شدم. طبق معمول بابا بیمارستان بود و مامان هم پیش مادربزرگ. وارد اتاقم شدم. چادر مشکیم را از سرم برداشتم و روی چوب لباسی انداختم. امروز تشییع جنازه استاد فرزانه بود. پیرمردی که نامش به عنوان مهربان ترین استاد دانشگاه توی دانشگاه صدرا پیچیده بود و امروز این مرد اسمانی به خاک سپرده شد. تقریبا سه چهارم جمعیت دانشگاه امده بودند و خدا میدانست چه نوری به قبر این مرد مهربان میرسید.
در حال نوشتن جزوه ای که شبنم برایم فرستاده بود، بودم که صدای زنگ تلفنم توجهم را جلب کرد. ستاره بود دخترِ دایی بهرامم که طبق رسم قدیمی خانواده مادریم جلوی نامحرم او را به نام شناسنامه اش یعنی محدثه صدا میکردیم. آیکون سبزرنگ را کشیدم و تماس را وصل کردم.
صدای همیشه شادش در گوشم پیچید: بَه عاطفه خانوم! چه عجب جواب مارو دادی عاطی خانوم.
- سلامت کو دختر؟ علیک سلام. ستاره بخدا خیلی شلوغم فردا دو تا امتحان دارم این هفته کنفرانس دارم یه مشت پروژه زیر دستمه امروزم هم که تشییع استاد فرزانه بودم.
+ خیل خب حالا سلام. ینی میگی امشبم نمیخوای بیای پاگشا پسرخاله تازه از خارج برگشتت؟ بخدا اگه نیای مامان ناهیدت منو میخوره.
خندیدم: نگران نباش خاله ناهیدت هیچکارت نداره منم که خورده میشم نه خواهرزاده عزیزش. در ضمن امشبم نمیام مامانم خودش میدونه با اجازه خدافظ.
مهلت خداحافظی ندادم و فورا تلفن را قطع کردم. میدانستم مامان که از غیبت کنون خانه مادربزرگ برگردد ماجرا ها داریم بخاطر اینکه چرا امشب نمی ایم اما خب چه میشود کرد.
-فردا صبح-
با مامان و بابا خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. سوار خط اتوبوس شدم. امروز قرار بود استاد جدیدی که خارج تحصیل کرده است به جای استاد فرزانه بیاید. بچه ها میگفتند که استاد جوانی بسیار خوشچهره و خوشتیپ است. لابد مثل رمان ها بداخلاق است اما در اثر لجبازی های یک دختر عاشق او میشود و با او ازدواج میکند.
به افکارم پوزخندی زدم و آماده پیاده شدن، شدم.
به قلم: s̷a̷h̷r̷a̷
خب بفرمایین اینم از پارت اول این رمان زیبا
حمایت فراموش نشه
خوشحال میشم نظرتون رو تو کامنتا بگید🙂
۲.۹k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.