ℙ𝕒𝕣𝕥 ♧⁸
𝕃𝕚𝕜𝕖 𝕓𝕝𝕠𝕠𝕕 𝕚𝕟 𝕞𝕪 𝕧𝕖𝕚𝕟𝕤
تهیونگ: گفتم سوار شو(با داد)
ا/ت ویو: با دادی که زد دیگه بی اختیار شدم و تصمیم گرفتم هرکاری که میگه رو انجام بدم.
سوار ماشین شدم اونم سوار شد و راه افتاد.
ا/ت: کجا...داری میری
تهیونگ: خفه شو.
یه لحظه به خودم اومدم
ا/ت: تو کی هستی که اینجوری باهام صحبت میکنی ، هیچی ام بهم نمیگی.
راوی: تهیونگ وسط خیابون ترمز زد و همونجا وایساد خیابون تاریک و خلوت بود.
تهیونگ یه نفس عمیق کشید و خیلی آروم شروع کرد با ا/ت صحبت کردن.
تهیونگ: تو اونجا چیکار میکردی.
ا/ت: فک نکنم باید به تو جواب پس بدم.
تهیونگ: خب پس مجبورم که همه چی رو از اول برات بگم.
ا/ت: میشنوم
*فلش بک به چند روز پیش*
تهیونگ ویو: امروز رفته بودم کمپانی و سرکار با جیمین دعوام شده بود و اصن حوصله هیچی رو نداشتم و وسط تمرین لباسمو عوض کردم و از کمپانی زدم بیرون. دلم میخواست برم یه جایی ، هیچ جا به ذهنم نرسید تا اینکه یه کافه رو دیدم. رفتم تو کافه و یه قهوه سفارش دادم تنها چیزی که آرومم میکرد قهوه بود. با اینکه مقصر دعوا خودم بودم ولی از دست جیمینم خیلی عصبانی و ناراحت بودم.
حدود ۵ دقیقه بعد سفارشمو آوردن. اولش سرم پایین بود ولی با صدای ملیحی که بهم گفت.
ا/ت: چیز دیگه ای لازم ندارید.
سرمو آوردم بالا و محو صورت اون دختر شدم ، و همین طور که داشتم به صورتش زل میزدم گفتم.
تهیونگ: نه ، مم....ممنون
از اون روز به بعد هر روز میومدم به اون کافه و اونو تماشا میکردم. بین خودمون باشه ولی ممنون جیمینم که اون روز باعث شد باهم دعوا کنیم. یه روز که تو کافه بودم یکی از گارسونا رو صدا کردم.
تهیونگ: میشه یه لحظه بیای.
گارسون: عمری داشتید.
تهیونگ: اسم اون دختره چیه *اشاره به ا/ت*
گارسون: اون ا/ته خیلی دختر مهربونیه.
تهیونگ: ممنونم😊
چه اسم قشنگی داشت مثل خودش ، فک کنم که عاشقش شدم. هه فک کنم چیه پسر تو واقعا عاشقش شدی.
یه روز رفتم کافه تا دوباره ا/تو ببینم ، ولی اون حالش اصن خوب نبود ، یکی دو روز بود که اون همون وضعو داشت و از پف چشاش معلوم بود که مدت زیادیه نخوابیده و گریه کرده.
یه مرده بود که هی بهش نزدیک میشد و ازش یه چیز میخواست ولی ا/ت سعی داره از دستش در بره دوباره اون گارسونو صدا کردم و ازش درباره اون مرد سوال کردم.
بعد از اینکه درباره اون بهم گفت اصن حالم گرفته شد. .
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
تهیونگ: گفتم سوار شو(با داد)
ا/ت ویو: با دادی که زد دیگه بی اختیار شدم و تصمیم گرفتم هرکاری که میگه رو انجام بدم.
سوار ماشین شدم اونم سوار شد و راه افتاد.
ا/ت: کجا...داری میری
تهیونگ: خفه شو.
یه لحظه به خودم اومدم
ا/ت: تو کی هستی که اینجوری باهام صحبت میکنی ، هیچی ام بهم نمیگی.
راوی: تهیونگ وسط خیابون ترمز زد و همونجا وایساد خیابون تاریک و خلوت بود.
تهیونگ یه نفس عمیق کشید و خیلی آروم شروع کرد با ا/ت صحبت کردن.
تهیونگ: تو اونجا چیکار میکردی.
ا/ت: فک نکنم باید به تو جواب پس بدم.
تهیونگ: خب پس مجبورم که همه چی رو از اول برات بگم.
ا/ت: میشنوم
*فلش بک به چند روز پیش*
تهیونگ ویو: امروز رفته بودم کمپانی و سرکار با جیمین دعوام شده بود و اصن حوصله هیچی رو نداشتم و وسط تمرین لباسمو عوض کردم و از کمپانی زدم بیرون. دلم میخواست برم یه جایی ، هیچ جا به ذهنم نرسید تا اینکه یه کافه رو دیدم. رفتم تو کافه و یه قهوه سفارش دادم تنها چیزی که آرومم میکرد قهوه بود. با اینکه مقصر دعوا خودم بودم ولی از دست جیمینم خیلی عصبانی و ناراحت بودم.
حدود ۵ دقیقه بعد سفارشمو آوردن. اولش سرم پایین بود ولی با صدای ملیحی که بهم گفت.
ا/ت: چیز دیگه ای لازم ندارید.
سرمو آوردم بالا و محو صورت اون دختر شدم ، و همین طور که داشتم به صورتش زل میزدم گفتم.
تهیونگ: نه ، مم....ممنون
از اون روز به بعد هر روز میومدم به اون کافه و اونو تماشا میکردم. بین خودمون باشه ولی ممنون جیمینم که اون روز باعث شد باهم دعوا کنیم. یه روز که تو کافه بودم یکی از گارسونا رو صدا کردم.
تهیونگ: میشه یه لحظه بیای.
گارسون: عمری داشتید.
تهیونگ: اسم اون دختره چیه *اشاره به ا/ت*
گارسون: اون ا/ته خیلی دختر مهربونیه.
تهیونگ: ممنونم😊
چه اسم قشنگی داشت مثل خودش ، فک کنم که عاشقش شدم. هه فک کنم چیه پسر تو واقعا عاشقش شدی.
یه روز رفتم کافه تا دوباره ا/تو ببینم ، ولی اون حالش اصن خوب نبود ، یکی دو روز بود که اون همون وضعو داشت و از پف چشاش معلوم بود که مدت زیادیه نخوابیده و گریه کرده.
یه مرده بود که هی بهش نزدیک میشد و ازش یه چیز میخواست ولی ا/ت سعی داره از دستش در بره دوباره اون گارسونو صدا کردم و ازش درباره اون مرد سوال کردم.
بعد از اینکه درباره اون بهم گفت اصن حالم گرفته شد. .
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
۴۱.۴k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.