پارت³ 🦋🦋🦋🦋Blue butterfly🦋🦋🦋🦋
یونا « 12 شب |: چطور؟
لیِن « *_* پس با این حساب داره میاد ببرمون.... نموخواممممم هیقققققق (╥﹏╥)
یونا « •-• و بله این باعث شد لیِن عین بچه پنج ساله جلوی من زار بزنه... 😐🚶♀
یونا « پاشو ببینم خرس گنده 15 سالته 😐 دوباره میارمت نترس.. و دستم رو به طرف لیِن دراز کردم...
لیِن « دست یونا که با قیافه پوکر نگاهم میکردم رو گرفتم و از جام بلند شدم... گانگ تاعه هم بهمون رسیده بود و گفت که باید برگردم عمارت و یونا رو هم ببره خونه خودش .... با قیافه ای غمگین و ناراحت سوار ون مشکیم شدم و یونا هم کنارم نشست... خب ما بیشتر از 6 ساعت توی شهربازی بودیم و خیلی خسته شده بودیم اما بازم نمیخواستم برگردم عمارت... خیدااااا جونم.... یونا رو رسوندیم خونه اش و قرار و مَدار های فر
دا رو گذاشتیم و من و گانگ تاعه راهی عمارت شدیم...
گانگ تاعه « طبق دستور آقای گانگ خانم کوچک و دوستشون رو سوار ماشین کردم و بعد از رسوندن دوستشون به خونه اش به طرف عمارت حرکت کردیم.... به عمارت رسیدیم و خانم از ماشین پیاده شد راهی اتاقشون شدن....
لیِن « خسته و کوفته سلامی سَر سَری به آجوما و خَدَمه کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم که شدم کیفه مدرسه رو پرت کردم گوشه اتاق و روی تخت اوفتادم ـ... اوفففف چقدر خسته ام و نگاهی به فرم مدرسه ام انداختم.... اینقدر عجله داشتیم که با همون فرم مدرسه رفتیم شهربازی... تک خنده ای به این کارمون کردم و بعد از عوض کردن لباس هام از آجوما سراغ مامان و بابا رو گرفتم و به سمت اتاق کار مامان رفتم...
لیِن « تَق تَق...
تکیونگ « بعد از اوردن چای با هه بین مشغول نوشیدن چای شدیم و غرق خاطرات گذشته که با صدای در ساکت شدیم و به در نگاه کردیم...
تکیونگ « میتونی بیای تو
لیِن « 😍 بعد از شنیدن صدای پدر و اجازه ورود وارد اتاق شدم و خودم رو توی بغل پدرم انداختم.... آغوشی که امن ترین جای دنیا بود....
هه بین « آیگوووو پدر و دخترو ببین 🥰 فقط مثل اینکه منم هستم هااااا ಠ﹏ಠ
تکیونگ « به چهره هه بین که الان اَخمی کیوت کرده بود و حالت قهر گرفته بود نگاه کردم... چشمکی به لیِن زدم تا بریم و از دلش در بیاریم ^_^
راوی « پدر و دختر به سمت هه بین رفتن و با آشتی کردن هه بین روی صندلی هاشون نسشتن و گل گفتن و گل شنوفتن.... اما یعنی این آخرین باری بود که لین آغوش گرم خانواده اش رو میچشه؟؟...کی میدونه؟ ..هیچ کس نمیتونه سرنوشت رو پیش بینی کنه!!!
این بار توی بازی تقدیر ، مهره ها به دست کسی چیده شده بودن که غرق در عطش انتقام بود و نفرت از دست های بازیگرش روی مهره ها و صفحه ی بازی میچکید! دست های کثیفی که به خاطر جاه طلبی و زیاده خواهی آلوده به خون بودن ...
و این بار قراره سرنوشت لین رو عوض کنن
این دست ها متعلق به ...!؟
لیِن « *_* پس با این حساب داره میاد ببرمون.... نموخواممممم هیقققققق (╥﹏╥)
یونا « •-• و بله این باعث شد لیِن عین بچه پنج ساله جلوی من زار بزنه... 😐🚶♀
یونا « پاشو ببینم خرس گنده 15 سالته 😐 دوباره میارمت نترس.. و دستم رو به طرف لیِن دراز کردم...
لیِن « دست یونا که با قیافه پوکر نگاهم میکردم رو گرفتم و از جام بلند شدم... گانگ تاعه هم بهمون رسیده بود و گفت که باید برگردم عمارت و یونا رو هم ببره خونه خودش .... با قیافه ای غمگین و ناراحت سوار ون مشکیم شدم و یونا هم کنارم نشست... خب ما بیشتر از 6 ساعت توی شهربازی بودیم و خیلی خسته شده بودیم اما بازم نمیخواستم برگردم عمارت... خیدااااا جونم.... یونا رو رسوندیم خونه اش و قرار و مَدار های فر
دا رو گذاشتیم و من و گانگ تاعه راهی عمارت شدیم...
گانگ تاعه « طبق دستور آقای گانگ خانم کوچک و دوستشون رو سوار ماشین کردم و بعد از رسوندن دوستشون به خونه اش به طرف عمارت حرکت کردیم.... به عمارت رسیدیم و خانم از ماشین پیاده شد راهی اتاقشون شدن....
لیِن « خسته و کوفته سلامی سَر سَری به آجوما و خَدَمه کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم که شدم کیفه مدرسه رو پرت کردم گوشه اتاق و روی تخت اوفتادم ـ... اوفففف چقدر خسته ام و نگاهی به فرم مدرسه ام انداختم.... اینقدر عجله داشتیم که با همون فرم مدرسه رفتیم شهربازی... تک خنده ای به این کارمون کردم و بعد از عوض کردن لباس هام از آجوما سراغ مامان و بابا رو گرفتم و به سمت اتاق کار مامان رفتم...
لیِن « تَق تَق...
تکیونگ « بعد از اوردن چای با هه بین مشغول نوشیدن چای شدیم و غرق خاطرات گذشته که با صدای در ساکت شدیم و به در نگاه کردیم...
تکیونگ « میتونی بیای تو
لیِن « 😍 بعد از شنیدن صدای پدر و اجازه ورود وارد اتاق شدم و خودم رو توی بغل پدرم انداختم.... آغوشی که امن ترین جای دنیا بود....
هه بین « آیگوووو پدر و دخترو ببین 🥰 فقط مثل اینکه منم هستم هااااا ಠ﹏ಠ
تکیونگ « به چهره هه بین که الان اَخمی کیوت کرده بود و حالت قهر گرفته بود نگاه کردم... چشمکی به لیِن زدم تا بریم و از دلش در بیاریم ^_^
راوی « پدر و دختر به سمت هه بین رفتن و با آشتی کردن هه بین روی صندلی هاشون نسشتن و گل گفتن و گل شنوفتن.... اما یعنی این آخرین باری بود که لین آغوش گرم خانواده اش رو میچشه؟؟...کی میدونه؟ ..هیچ کس نمیتونه سرنوشت رو پیش بینی کنه!!!
این بار توی بازی تقدیر ، مهره ها به دست کسی چیده شده بودن که غرق در عطش انتقام بود و نفرت از دست های بازیگرش روی مهره ها و صفحه ی بازی میچکید! دست های کثیفی که به خاطر جاه طلبی و زیاده خواهی آلوده به خون بودن ...
و این بار قراره سرنوشت لین رو عوض کنن
این دست ها متعلق به ...!؟
۳۰.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.