he isnt my Little brother: part5
................
روی تخت دراز کشیده بودم و به بیرون چشم دوخته بودم
در اتاق زده شد و بعد باز شد
سورا: هرکی هستی برو بیرون
شوگا: نمیخوام
به طرفش برگشتم و روی تخت نشستم
سورا: چرا اینجایی ؟
شوگا:شاید....... برای خوشحال کردنت
سورا: اون چرا به من نگفت؟!هق
شوگا: آروم باش سورا شاید ............
سورا: درسته اون منو فراموش کرد و حتی یه کلمه هم به من نگفت
دستمو مشت کردم و ادامه دادم
: پس منم اونو فراموش میکنم
...............
(چند سال بعد)
خمیازه کشیدم و روی تخت نشستم
مامان و بابا حتما بازم رفتن ماموریت
۷ سالی میشه که از اون پرورشگاه در اومدم
البته بهتره بگم که مامان و بابا منو به سرپرستی گرفتن
خیلی مهربونن ولی در اکثر مواقع توی ماموریت هستن
الان ۲۲ سالمه و توی بیمارستان کار میکنم
ولی بعضی اوقات به خونه میام
باید میرفتم بیمارستان
گوشیم زنگ خورد
برداشتمش و تماس و وصل کردم
شوگا: سلام بچه
سورا: هوووو یونگییییی من بچه نیستماا ولی سلام
شوگا:(خنده)باشه بچه
حدس میزنم الان بیدار شدی پاشو بیا پایین منتظرتم بریم بیمارستان
سورا: اِواااا باشهههههه
از تخت اومدم پایین و زود یه چیزی تنم کردم و سریع از ساختمون خارج شدم که شوگا منتظر بود
رفتم سمت ماشین و توش نشستم
سورا: بهبه آقای یونگی از اون وقت خیلی تغییر کردیا باید بگم که بچه خوبی شدی
یونگی: نمیدونم تعریف بود یا توهین ولی به هرحال ممنون
خندیدم که ماشین به حرکت کرد
..........
به بیمارستان رسیدیم
از یونگی تشکر کردم و پیاده شدم
شوگا از اون موقع خیلی تغییر کرده و همیشه دوستم بود
از اون وقتی که.............. جونگ کوک رفته بود و یبار هم پیداش نشد
اون الان یه پلیس شده و این خیلی عالیه
وارد بیمارستان شدم و با دیدن چند تا مجروح که خ.و.ن از سر و صورتشون شرشر میکرد سرجام وایسادم
وضعشون خیلی بد بود
تقریبا ۵ تایی بودن
پرستار به طرف دویید
پرستار: خانم دکتر باید عجله کنیدددد یه مریض بین اینها وضعش خیلی بدتره و تیر خورده
با سرعت به اتاق عمل جراحی دوییدم
روی تخت دراز کشیده بودم و به بیرون چشم دوخته بودم
در اتاق زده شد و بعد باز شد
سورا: هرکی هستی برو بیرون
شوگا: نمیخوام
به طرفش برگشتم و روی تخت نشستم
سورا: چرا اینجایی ؟
شوگا:شاید....... برای خوشحال کردنت
سورا: اون چرا به من نگفت؟!هق
شوگا: آروم باش سورا شاید ............
سورا: درسته اون منو فراموش کرد و حتی یه کلمه هم به من نگفت
دستمو مشت کردم و ادامه دادم
: پس منم اونو فراموش میکنم
...............
(چند سال بعد)
خمیازه کشیدم و روی تخت نشستم
مامان و بابا حتما بازم رفتن ماموریت
۷ سالی میشه که از اون پرورشگاه در اومدم
البته بهتره بگم که مامان و بابا منو به سرپرستی گرفتن
خیلی مهربونن ولی در اکثر مواقع توی ماموریت هستن
الان ۲۲ سالمه و توی بیمارستان کار میکنم
ولی بعضی اوقات به خونه میام
باید میرفتم بیمارستان
گوشیم زنگ خورد
برداشتمش و تماس و وصل کردم
شوگا: سلام بچه
سورا: هوووو یونگییییی من بچه نیستماا ولی سلام
شوگا:(خنده)باشه بچه
حدس میزنم الان بیدار شدی پاشو بیا پایین منتظرتم بریم بیمارستان
سورا: اِواااا باشهههههه
از تخت اومدم پایین و زود یه چیزی تنم کردم و سریع از ساختمون خارج شدم که شوگا منتظر بود
رفتم سمت ماشین و توش نشستم
سورا: بهبه آقای یونگی از اون وقت خیلی تغییر کردیا باید بگم که بچه خوبی شدی
یونگی: نمیدونم تعریف بود یا توهین ولی به هرحال ممنون
خندیدم که ماشین به حرکت کرد
..........
به بیمارستان رسیدیم
از یونگی تشکر کردم و پیاده شدم
شوگا از اون موقع خیلی تغییر کرده و همیشه دوستم بود
از اون وقتی که.............. جونگ کوک رفته بود و یبار هم پیداش نشد
اون الان یه پلیس شده و این خیلی عالیه
وارد بیمارستان شدم و با دیدن چند تا مجروح که خ.و.ن از سر و صورتشون شرشر میکرد سرجام وایسادم
وضعشون خیلی بد بود
تقریبا ۵ تایی بودن
پرستار به طرف دویید
پرستار: خانم دکتر باید عجله کنیدددد یه مریض بین اینها وضعش خیلی بدتره و تیر خورده
با سرعت به اتاق عمل جراحی دوییدم
۴.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.