(من یه ددی دارم پارت ۱۲)
چند روز بعد
از زبان لونا:
هیچ خبری ازجونکوک و بابام اینا نیس نکنه واییی نکنه پلیس دستگیرشون کرده باشه گوشی همشون خاموشه این مامانم و زن عموم هم که فقط بلدن گریه کنن ایشششش چقدر بدم میاد هنوز هیچی معلوم نیس اینا دارن زار میزنن
_بابا بسه دیگه چرا شما اینجوری میکنین
مامان کوک:اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی واییی نه جونکوک
راستش خودمم ترسیدم اصلا بزار ببینم من چرا نگران جونکوکم من که ازش خوشم نمیومد ایشششش بیخیال بهتره من اصلا پیش اینا نباشم رفتم بالا تو اتاق الان چند روزه از خونه هم بیرون نرفتیم دلم برای دوستام تنگ شده هیییی تو اتاق بودم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که دیدم در عمارت باز شد و ماشین اینا نمیاین شد واییی اومدن چقدر خر ذوق شدم رفتم پایین تا به مامان و زن عموم بگم
_مامان مامان زن عمو اومدن خودم دیدم ماشینشونو
~اع راس میگی
_اره
یهو خدمتکار اومد و اونم گفت که تشریف آوردن بعد رفتیم دم در پیششون واییی جرررر اینا رو نگاه مامانم پرید بغل بابام زن عمو م بغل عمو منو جونکوک هم داشتیم با خنده اینا رو نگاه میکردیم که اومد نزدیکم و دم گوشم گفت
+ببینم تو نمیخوای منو بغل کنی هوم؟
_چرا ولی الان جلو اینا
+اره نگا کن خودشونو
_اینا هنوز نمیدونن ما با همیم
+چرا من به بابات و بابام گفتم
_چه غلطی کردی(تعجب)
+اع چه طرز حرف زدنه بیشعور گفتم بهشون گفتم حالا بیا بغلم
یهو منو محکم بغل کرد جوری که داشتم خفه میشدم از هم جدا شدیم دیدم حالا اینا دارن ما رو نگاه میکنن وایییی خدا لعنتت کنه جونکوک (گو نخور دختره***)
بابای جونکوک:ها چیه چرا اینجوری نگاشون میکنین اینا هم با هم رل زدن
~چیییی پس چرا به ما چیزی نگفتی لونا
_م....من خب چیزه ..مامان
~بسه خودم فهمیدم چه غلطی کردی بدون اجازه مامان بابات
&ولش کن من میدونستم اشکالی نداره
مامان کوک:اره مهم نیس بیاین بریم داخل ویییییی دلم برات تنگ شده بود
~خجالت بکش جلو اینا😂
_ولش مامان بزار راحت باشه(خنده)
~ها خب چیه بده شوهرمو دوس دارم (خنده)
بعد رفتیم داخل و تو سالن نشستیم کوک منو کنار خودش نشوند....
از زبان لونا:
هیچ خبری ازجونکوک و بابام اینا نیس نکنه واییی نکنه پلیس دستگیرشون کرده باشه گوشی همشون خاموشه این مامانم و زن عموم هم که فقط بلدن گریه کنن ایشششش چقدر بدم میاد هنوز هیچی معلوم نیس اینا دارن زار میزنن
_بابا بسه دیگه چرا شما اینجوری میکنین
مامان کوک:اگه اتفاقی براشون افتاده باشه چی واییی نه جونکوک
راستش خودمم ترسیدم اصلا بزار ببینم من چرا نگران جونکوکم من که ازش خوشم نمیومد ایشششش بیخیال بهتره من اصلا پیش اینا نباشم رفتم بالا تو اتاق الان چند روزه از خونه هم بیرون نرفتیم دلم برای دوستام تنگ شده هیییی تو اتاق بودم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که دیدم در عمارت باز شد و ماشین اینا نمیاین شد واییی اومدن چقدر خر ذوق شدم رفتم پایین تا به مامان و زن عموم بگم
_مامان مامان زن عمو اومدن خودم دیدم ماشینشونو
~اع راس میگی
_اره
یهو خدمتکار اومد و اونم گفت که تشریف آوردن بعد رفتیم دم در پیششون واییی جرررر اینا رو نگاه مامانم پرید بغل بابام زن عمو م بغل عمو منو جونکوک هم داشتیم با خنده اینا رو نگاه میکردیم که اومد نزدیکم و دم گوشم گفت
+ببینم تو نمیخوای منو بغل کنی هوم؟
_چرا ولی الان جلو اینا
+اره نگا کن خودشونو
_اینا هنوز نمیدونن ما با همیم
+چرا من به بابات و بابام گفتم
_چه غلطی کردی(تعجب)
+اع چه طرز حرف زدنه بیشعور گفتم بهشون گفتم حالا بیا بغلم
یهو منو محکم بغل کرد جوری که داشتم خفه میشدم از هم جدا شدیم دیدم حالا اینا دارن ما رو نگاه میکنن وایییی خدا لعنتت کنه جونکوک (گو نخور دختره***)
بابای جونکوک:ها چیه چرا اینجوری نگاشون میکنین اینا هم با هم رل زدن
~چیییی پس چرا به ما چیزی نگفتی لونا
_م....من خب چیزه ..مامان
~بسه خودم فهمیدم چه غلطی کردی بدون اجازه مامان بابات
&ولش کن من میدونستم اشکالی نداره
مامان کوک:اره مهم نیس بیاین بریم داخل ویییییی دلم برات تنگ شده بود
~خجالت بکش جلو اینا😂
_ولش مامان بزار راحت باشه(خنده)
~ها خب چیه بده شوهرمو دوس دارم (خنده)
بعد رفتیم داخل و تو سالن نشستیم کوک منو کنار خودش نشوند....
۶۲.۳k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.