p①
سولی: شششششش..... بخواب دیگه مامانی چرا انقدر گریه میکنی؟
نمیدونم این بچه چشه اخه این دو روزه همش گریه میکنه اصلا نمیخوابه دیگه واقعا خیلی خسته شدم
تهیونگ هو ک خونه نیست یک ماهی میشه رفته تور برای کارش
از دست هسو دیگه گریم گرفته خیلی خسته شدم کسی هم نیست کمکم کنه
باید فقط بغلش کنم و راه برم ک ساکت بشه
هوففففففف
ویو ته
بالاخره بعد از یک ماه میتونم سولی و هسو رو ببینم دلم خیلی براشون تنگ شده
ب سولی نگفتم ک دارم میرم خونه میخواستم سوپرایزش کنم
پرش زمانی
رسیدم خونه و درو باز کردم صدای گریه هسو میومد
فکر کنم تازه از خواب بیدار شده یا گرسنشه(چند روزه اون بد بختو کشته اون وقت تو میگی فکر کنم گرسنشه😐)
صدا از طبقه بالا میومد رفتم بالا داخل اتاق منو سولی بودن
درو باز کردم
ویو سولی
داشتم هسو رو اروم میکردم ک یکی درو باز کرد برگشتم سمت در دیدم تهیونگه خیلی تعجب کردم
اومد سمتم
ته: سلام
سولی: س.... سلام
بغلش کردم دلم خیلی براش تنگ شده بود
اونم منو بغل کرد و هسو هم بینمون بود
از هم جدا شدیم و ی نگاهی ب هسو کرد و بغلش کرد
ویو ته
هسو رو بغل کردم خیلی بزرگ شده بود
ته: سلام بابایی....... خوشگلم پرنسسم
همین جور داشتم باهاش بازی میکردم ک یهو خود بخود زد زیز گریه سولی رو تخت دراز کشیده بود معلوم بود خیلی خستس
پس سعی کردم خودم ارومش کنم اما نمیشد اصلا اروم نمیشد
سولی:....
نمیدونم این بچه چشه اخه این دو روزه همش گریه میکنه اصلا نمیخوابه دیگه واقعا خیلی خسته شدم
تهیونگ هو ک خونه نیست یک ماهی میشه رفته تور برای کارش
از دست هسو دیگه گریم گرفته خیلی خسته شدم کسی هم نیست کمکم کنه
باید فقط بغلش کنم و راه برم ک ساکت بشه
هوففففففف
ویو ته
بالاخره بعد از یک ماه میتونم سولی و هسو رو ببینم دلم خیلی براشون تنگ شده
ب سولی نگفتم ک دارم میرم خونه میخواستم سوپرایزش کنم
پرش زمانی
رسیدم خونه و درو باز کردم صدای گریه هسو میومد
فکر کنم تازه از خواب بیدار شده یا گرسنشه(چند روزه اون بد بختو کشته اون وقت تو میگی فکر کنم گرسنشه😐)
صدا از طبقه بالا میومد رفتم بالا داخل اتاق منو سولی بودن
درو باز کردم
ویو سولی
داشتم هسو رو اروم میکردم ک یکی درو باز کرد برگشتم سمت در دیدم تهیونگه خیلی تعجب کردم
اومد سمتم
ته: سلام
سولی: س.... سلام
بغلش کردم دلم خیلی براش تنگ شده بود
اونم منو بغل کرد و هسو هم بینمون بود
از هم جدا شدیم و ی نگاهی ب هسو کرد و بغلش کرد
ویو ته
هسو رو بغل کردم خیلی بزرگ شده بود
ته: سلام بابایی....... خوشگلم پرنسسم
همین جور داشتم باهاش بازی میکردم ک یهو خود بخود زد زیز گریه سولی رو تخت دراز کشیده بود معلوم بود خیلی خستس
پس سعی کردم خودم ارومش کنم اما نمیشد اصلا اروم نمیشد
سولی:....
۳۸.۹k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.