سایه در تاریکی قسمت اول
یک پرنسس اسکاتلندی برای بازگشتی آبرومند به خانه میخواهد بزرگترین دشمن کشورش را دستگیر کند، اما حالا شخصی که دستگیر شده خودش است.
_____________________
ما هیچ وقت آزاد نمیشیم ، تا زمان نابودی ستاره ها. چیکار میتونی بکنی وقتی اینجا خو!ن توی آبه؟ گذشته ای تاریک آینده ی تاریک تری رو به ارمغان میاره. ما هیچ وقت آزاد نمیشیم.. وقتی اینجا خ-و-ن توی آبه! ناله ی گوش خراش پیرمرد تمام سیاه چال رو فرا گرفته بود. افراد حاضر در سیاهچال سرشون رو با دو دستشان گرفته بودن و با هر کلمه ی آواز پیرمرد سرشون رو به عقب و جلو میبردن. انگار که آواز در گوشت و خونشون جریان داشت. برای اون ها که ماه ها و سال ها در سیاهچال زندانی بودن فرقی نمیکرد که چشم هاشون رو باز بزارند یا بسته؛ در هر صورت نوری وجود نداشت. اما این موضوع برای دختری که تازه به اینجا منتقل شده بود فرق داشت. وسط سلولش نشسته بود و با آواز پیرمرد هیچ همدردی ای نداشت .
با صدای باز شدن در سیاه چال زندانی ها خودشون رو به میله های سلول چسبوندن و به نور کمی که بخاطر باز شدن نمایان شده بود چشم دوختند. از گلو هایی که هفته ها صدایی ازش خارج نشده بود صدایی به گوش رسید: ای نگهبان تاریکی_ازادمون کن!
مردی وارد سیاه چال شد. مرد زنجیری دستش بود و قدم های محکمی برمیداشت و ذره ای توجهی به زندانی ها نداشت. فقط قدم برمیداشت. بلاخره رو به سلولی توقف کرد و در سلول رو باز کرد. صدای گوشخراشی ایجاد شد اما دختر توجهی بهش نداشت و سرش همچنان پایین بود. مرد پشت به دختر نشست و دست هاش رو با زنجیر بست و درحالی که لبش به گوش دختر نزدیک بود زمزمه کرد: میخوام ی سری سوال ازت بپرسم، به نفعته که همش رو جواب بدی. مرد ، دختر رو به اتاق دیگه ای برد . جایی که میشد اسمش رو اتاق ش،کن،ج،ه گذاشت. وسط اتاق ی صندلی بود و کنارش شخص قوی هیکلی وایستاده بود. مرد زنجیر دست های دختر رو باز کرد و اون رو روی صندلی گذاشت و فردی که توی اتاق بود دست و پای اون رو به صندلی بست و گفت: نیکلاوس، برم؟ مرد که نیکلاوس نام داشت سریع گفت: برو.
نیکلاوس روبه روی دختر ایستاد و گفت: شاهزاده ی فراری.. پوزخندی زد و ادامه داد: نجیب زاده ها همیشه لقمه بزرگتر از دهانشون برمیدارن؛ اینطور نیست؟ نیکلاوس کمی صبر کرد تا واکنش دختر رو ببینه، اما هیچ عکسالعملی نداشت. ادامه داد: نمونه ی بارزش خودت، تو شب عملیات دستگیر میشی و دوستات هم میزارن و میرن! البته اون پسره خیلی تلاش کرد...اسمش چیبود؟ دختر جوابی نداد. + باشه. نمیخوای به این سوالات جواب بدی؛ میرم سر اصل مطلب. نیکلاوس کمی جلوتر امد و صورتش جدی شد. +درسته که چند سالی از خونه دور بودی..ولی هنوز نقشه داخلی قصر رو یادته، درسته؟ دختر بازم جوابی نداد.. سرش رو آروم بالا آورد به چشمای مرد خیره شد. جئون از تماشای خونسردی و آرامش دختر خسته شده بود.. س-ی-خ فلزی رو از روی میزی برداشت و با سرعتی که حاکی از خشم بود به صورت دختر نزدیک کرد و گفت: فکرکنم دوست داشته باشی به علاوه ی زخم گونه چپت ی زخم دیگه هم داشته باشی. دختر آرامشش رو از دست داد ولی به جز صدای تپش قلبش صدایی ازش خارج نمیشد.. نیکلاوس دست از خیره شده به صورت دختر برداشت، پایین رو نگاه کرد. دختر داشت انگشت هاشو تکون میداد. نگاهی متفکرانه ای انداخت و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: الان برمیگردم.
بعد از چند دقیقه به همراه نیکلاوس مرد کوتاه قدی وارد شد. + اقا، من-من شاید نتونم تمام چیزهایی که میگه رو ترجمه کنم! نیکلاوس نگاه سردی به مرد انداخت. +ولی تمام تلاشم رو میکنم. مرد دست های دختر رو باز کرد و چند قدم عقب رفت. شاهزاده به محض باز شدن دست هاش با عصبانیت به زبان اشاره چیزی گفت، به نظر روی چیزی تاکید داشت. نیکلاوس زیر لب همراه با تعجب گفت: پرنسس اسکاتلند ناتوانی جسمی داره! و نگاهی به مرد مترجم کرد، مرد گفت: اون گفت، من تورو میشناسم نیکلاوس جوپونت، اگه فکر کردی چیزی بهت میگم کور خوندی! + حیف شد، چون اینطوری مجبور میشم به شک-ن-ج-ه متوصل بشیم. مترجم حرف جوپونت رو با زبان اشاره به دختر گفت. دختر فورا گفت: ترجیح میدم بمیرم. نیکلاوس به تندی پاسخ داد: به اونجا هم میرسیم!
_____________________
ما هیچ وقت آزاد نمیشیم ، تا زمان نابودی ستاره ها. چیکار میتونی بکنی وقتی اینجا خو!ن توی آبه؟ گذشته ای تاریک آینده ی تاریک تری رو به ارمغان میاره. ما هیچ وقت آزاد نمیشیم.. وقتی اینجا خ-و-ن توی آبه! ناله ی گوش خراش پیرمرد تمام سیاه چال رو فرا گرفته بود. افراد حاضر در سیاهچال سرشون رو با دو دستشان گرفته بودن و با هر کلمه ی آواز پیرمرد سرشون رو به عقب و جلو میبردن. انگار که آواز در گوشت و خونشون جریان داشت. برای اون ها که ماه ها و سال ها در سیاهچال زندانی بودن فرقی نمیکرد که چشم هاشون رو باز بزارند یا بسته؛ در هر صورت نوری وجود نداشت. اما این موضوع برای دختری که تازه به اینجا منتقل شده بود فرق داشت. وسط سلولش نشسته بود و با آواز پیرمرد هیچ همدردی ای نداشت .
با صدای باز شدن در سیاه چال زندانی ها خودشون رو به میله های سلول چسبوندن و به نور کمی که بخاطر باز شدن نمایان شده بود چشم دوختند. از گلو هایی که هفته ها صدایی ازش خارج نشده بود صدایی به گوش رسید: ای نگهبان تاریکی_ازادمون کن!
مردی وارد سیاه چال شد. مرد زنجیری دستش بود و قدم های محکمی برمیداشت و ذره ای توجهی به زندانی ها نداشت. فقط قدم برمیداشت. بلاخره رو به سلولی توقف کرد و در سلول رو باز کرد. صدای گوشخراشی ایجاد شد اما دختر توجهی بهش نداشت و سرش همچنان پایین بود. مرد پشت به دختر نشست و دست هاش رو با زنجیر بست و درحالی که لبش به گوش دختر نزدیک بود زمزمه کرد: میخوام ی سری سوال ازت بپرسم، به نفعته که همش رو جواب بدی. مرد ، دختر رو به اتاق دیگه ای برد . جایی که میشد اسمش رو اتاق ش،کن،ج،ه گذاشت. وسط اتاق ی صندلی بود و کنارش شخص قوی هیکلی وایستاده بود. مرد زنجیر دست های دختر رو باز کرد و اون رو روی صندلی گذاشت و فردی که توی اتاق بود دست و پای اون رو به صندلی بست و گفت: نیکلاوس، برم؟ مرد که نیکلاوس نام داشت سریع گفت: برو.
نیکلاوس روبه روی دختر ایستاد و گفت: شاهزاده ی فراری.. پوزخندی زد و ادامه داد: نجیب زاده ها همیشه لقمه بزرگتر از دهانشون برمیدارن؛ اینطور نیست؟ نیکلاوس کمی صبر کرد تا واکنش دختر رو ببینه، اما هیچ عکسالعملی نداشت. ادامه داد: نمونه ی بارزش خودت، تو شب عملیات دستگیر میشی و دوستات هم میزارن و میرن! البته اون پسره خیلی تلاش کرد...اسمش چیبود؟ دختر جوابی نداد. + باشه. نمیخوای به این سوالات جواب بدی؛ میرم سر اصل مطلب. نیکلاوس کمی جلوتر امد و صورتش جدی شد. +درسته که چند سالی از خونه دور بودی..ولی هنوز نقشه داخلی قصر رو یادته، درسته؟ دختر بازم جوابی نداد.. سرش رو آروم بالا آورد به چشمای مرد خیره شد. جئون از تماشای خونسردی و آرامش دختر خسته شده بود.. س-ی-خ فلزی رو از روی میزی برداشت و با سرعتی که حاکی از خشم بود به صورت دختر نزدیک کرد و گفت: فکرکنم دوست داشته باشی به علاوه ی زخم گونه چپت ی زخم دیگه هم داشته باشی. دختر آرامشش رو از دست داد ولی به جز صدای تپش قلبش صدایی ازش خارج نمیشد.. نیکلاوس دست از خیره شده به صورت دختر برداشت، پایین رو نگاه کرد. دختر داشت انگشت هاشو تکون میداد. نگاهی متفکرانه ای انداخت و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: الان برمیگردم.
بعد از چند دقیقه به همراه نیکلاوس مرد کوتاه قدی وارد شد. + اقا، من-من شاید نتونم تمام چیزهایی که میگه رو ترجمه کنم! نیکلاوس نگاه سردی به مرد انداخت. +ولی تمام تلاشم رو میکنم. مرد دست های دختر رو باز کرد و چند قدم عقب رفت. شاهزاده به محض باز شدن دست هاش با عصبانیت به زبان اشاره چیزی گفت، به نظر روی چیزی تاکید داشت. نیکلاوس زیر لب همراه با تعجب گفت: پرنسس اسکاتلند ناتوانی جسمی داره! و نگاهی به مرد مترجم کرد، مرد گفت: اون گفت، من تورو میشناسم نیکلاوس جوپونت، اگه فکر کردی چیزی بهت میگم کور خوندی! + حیف شد، چون اینطوری مجبور میشم به شک-ن-ج-ه متوصل بشیم. مترجم حرف جوپونت رو با زبان اشاره به دختر گفت. دختر فورا گفت: ترجیح میدم بمیرم. نیکلاوس به تندی پاسخ داد: به اونجا هم میرسیم!
۷۷۶
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.