❀Namjoon❃وانشات❀
زبونشو ب لپش فشار داد و تن لمس کیهیون و پرت کرد توی اون دستشویی متعفن و متروکه. مشتشو توی صورت معصومش خالی کرد و پسرک با همون چشمای غریبش، بی تفاوت و سرد بهش زل زده بود. انگار هیچ وقت نمیفهمید که چه خبره. یا میفهمید و قدرت واکنش نداشت.
"کثافت، تمام زندگیمو برداشته...دیگه نمیتونم تحملت کنم، فقط بمیر."
نامجون از بین دندوناش غرید و سر برادرشو محکم به کاشی های لق دیوار کوبوند. نه خوب میشد، نه میمرد. تنها کاری که بلد بود خوردن و پس دادن بود! سنگ شکستهی توالتو برداشت و همونطور که لبشو میگزید، روی جمجمهش فرود آورد. یه بار، دوبار، سه بار....
از زیر دستاش، مغزشو میدید که انگار گوشهی سرشو شکافته و بیرون خزیده. سنگ و انداخت و بهش نگاه کرد. همون نگاه و همون صورت داشت! انگار مرگم نتونسته بود جورچین سفت و سخت طبیعتشو بهم بریزه. حالا بی جون تر و منزجر کننده تر از همیشه جلوی چشمای نامجون خودنمایی میکرد. ماسکشو زد و با سرعت خودشو به هوای آزاد رسوند و دوید. آزاد شده بود ولی انگار یکی دنبالش بود. انگار یکی همه چیز و دیده بود. روی دیوارا، توی چشمای مردم، تو گوشش، توی مغزش...
انگار همه داد میزدن "برادرکُش"
"کثافت، تمام زندگیمو برداشته...دیگه نمیتونم تحملت کنم، فقط بمیر."
نامجون از بین دندوناش غرید و سر برادرشو محکم به کاشی های لق دیوار کوبوند. نه خوب میشد، نه میمرد. تنها کاری که بلد بود خوردن و پس دادن بود! سنگ شکستهی توالتو برداشت و همونطور که لبشو میگزید، روی جمجمهش فرود آورد. یه بار، دوبار، سه بار....
از زیر دستاش، مغزشو میدید که انگار گوشهی سرشو شکافته و بیرون خزیده. سنگ و انداخت و بهش نگاه کرد. همون نگاه و همون صورت داشت! انگار مرگم نتونسته بود جورچین سفت و سخت طبیعتشو بهم بریزه. حالا بی جون تر و منزجر کننده تر از همیشه جلوی چشمای نامجون خودنمایی میکرد. ماسکشو زد و با سرعت خودشو به هوای آزاد رسوند و دوید. آزاد شده بود ولی انگار یکی دنبالش بود. انگار یکی همه چیز و دیده بود. روی دیوارا، توی چشمای مردم، تو گوشش، توی مغزش...
انگار همه داد میزدن "برادرکُش"
۲۰.۶k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.