پارت شانزدهم.
پارت شانزدهم.
سارا: دیگه نزدیکای شب بود..... جونگ کوک بهم گفته بود شب میتونم برم....... ولی ولی حال خودش اصلا خوب نبود.........
همه چیم اماده کرده بودم که برم، ولی قلبم بهم اجازه رفتن نمیداد..... نمیدونم چرا........ همش بهم میگفت نرم و مراقب جونگ کوک باشم........ قلبم مانع رفتن شد........ نمیرم....
اروم دستگیره اتاق جونگ کوک رو باز کردم، خوابیده بود، ولی خیلی عرق کرده بود........ همینطور تو خواب سرفه میکرد....... رفتم طبقه پایین و یه حوله و اب برداشتم و بردم داخل اتاقش............ حوله رو رو پیشونیش و دستاش و پاهاش گذاشتم........... نگاه کردم حدود ساعت۴ بامداد بود...... همینطور از دیشب تاحالا مراقبش بودم....... عرقش کمتر شده..... دیگه زیاد سرفه نمیکرد..... خیلی خستمه........ کم کم چشمام گرم شد و سرمو گذاشتم رو دستام و خوابم برد......
جونگ کوک: وقتی بیدار شدم حالم خییییلی بهتر بود.... فک کنم کاملا خوب شده بودم........ ب با با صحنه رو به روم خشکم زد..... م مگه مگه سارا دیشب نرفته بوده........ ینی ینی سارا از دیشب تاحالا از من مراقبت کرده......... وای خدای من..... این یه فرشته هست......... به خواب خیلی عمیقی رفته بود..... خیلی خسته بوده.......... از تخت بلند شدمو سارا رو بغل کردم و گذاشتمش رو تخت....... همینطور به صورت قشنگ و پر مهرش خیره شده بودم....... از همون روز اول که اومد دوسش داشتم....... خیلی دختر پروییه.... ههه..... ولی همینطور مهربون......
سارا: چشمامو کم کم باز کردم..... جونگ کوک کنارم نشسته بود و داشت همینطور نگام میکرد..... اوخخخخ....... حالت بهتره؟
جونگ کوک: اوهوم... من خیلی خوبم.... حالم کاملا خوبه......
چرا تو نرفتی.... مگه نه بهت گفتم از اینجا برو......
سارا: ن نم نمیدونم....... نمیتونم....... منی که ارزوم رفتن از اینجا بوده الان نمیتونممممم.....
جونگ کوک: لبخندی رو لبام جا گرفت..... دستمو بردم سمت موهاش و نوازششون کردم.....
جونگ کوک: که اینطور، پس دختر خانم تاجر نمیخوان از اینجا برن هههه....
سارا: یاااااااااا تو دوباره شروع کردی......
جونگ کوک: حواست باشه ها.... دیگه نبینم بگی تو..... خخخخ.. .... پروووو
سارا: یااااا......
جونگ کوک:هههههه......مال خومیییی
رئ رئیس رئیس رئیس... میتو میتونم بیام داخل.....
جونگ کوک: اره بیا داخل......... چیه چی شده، چرا اینقد نگرانی..... چی شده......
رئیس، رئیس بدبخت شدیم..............
سارا: دیگه نزدیکای شب بود..... جونگ کوک بهم گفته بود شب میتونم برم....... ولی ولی حال خودش اصلا خوب نبود.........
همه چیم اماده کرده بودم که برم، ولی قلبم بهم اجازه رفتن نمیداد..... نمیدونم چرا........ همش بهم میگفت نرم و مراقب جونگ کوک باشم........ قلبم مانع رفتن شد........ نمیرم....
اروم دستگیره اتاق جونگ کوک رو باز کردم، خوابیده بود، ولی خیلی عرق کرده بود........ همینطور تو خواب سرفه میکرد....... رفتم طبقه پایین و یه حوله و اب برداشتم و بردم داخل اتاقش............ حوله رو رو پیشونیش و دستاش و پاهاش گذاشتم........... نگاه کردم حدود ساعت۴ بامداد بود...... همینطور از دیشب تاحالا مراقبش بودم....... عرقش کمتر شده..... دیگه زیاد سرفه نمیکرد..... خیلی خستمه........ کم کم چشمام گرم شد و سرمو گذاشتم رو دستام و خوابم برد......
جونگ کوک: وقتی بیدار شدم حالم خییییلی بهتر بود.... فک کنم کاملا خوب شده بودم........ ب با با صحنه رو به روم خشکم زد..... م مگه مگه سارا دیشب نرفته بوده........ ینی ینی سارا از دیشب تاحالا از من مراقبت کرده......... وای خدای من..... این یه فرشته هست......... به خواب خیلی عمیقی رفته بود..... خیلی خسته بوده.......... از تخت بلند شدمو سارا رو بغل کردم و گذاشتمش رو تخت....... همینطور به صورت قشنگ و پر مهرش خیره شده بودم....... از همون روز اول که اومد دوسش داشتم....... خیلی دختر پروییه.... ههه..... ولی همینطور مهربون......
سارا: چشمامو کم کم باز کردم..... جونگ کوک کنارم نشسته بود و داشت همینطور نگام میکرد..... اوخخخخ....... حالت بهتره؟
جونگ کوک: اوهوم... من خیلی خوبم.... حالم کاملا خوبه......
چرا تو نرفتی.... مگه نه بهت گفتم از اینجا برو......
سارا: ن نم نمیدونم....... نمیتونم....... منی که ارزوم رفتن از اینجا بوده الان نمیتونممممم.....
جونگ کوک: لبخندی رو لبام جا گرفت..... دستمو بردم سمت موهاش و نوازششون کردم.....
جونگ کوک: که اینطور، پس دختر خانم تاجر نمیخوان از اینجا برن هههه....
سارا: یاااااااااا تو دوباره شروع کردی......
جونگ کوک: حواست باشه ها.... دیگه نبینم بگی تو..... خخخخ.. .... پروووو
سارا: یااااا......
جونگ کوک:هههههه......مال خومیییی
رئ رئیس رئیس رئیس... میتو میتونم بیام داخل.....
جونگ کوک: اره بیا داخل......... چیه چی شده، چرا اینقد نگرانی..... چی شده......
رئیس، رئیس بدبخت شدیم..............
۵۲.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.