دَدی پارت ۲ قسمت ۴
- خب راستش..بابا هیچوقت منو تا مدرسه نمیبره و راننده شخصیم منو میرسونه هرسال...هرروز داشتم فک میکردم که حالا که مدرسه جدید میرم بابا روز اول مدرسه باهام بیاد خب میدونی یعنی..از اینکه دوستا و همسن و سوالامو میبینم که با مامان باباشون روز اول مدرسه میان و مامان باباهاشون براشون سال خوبی رو آرزو میکنن..حسودی میکنم
مینی با خجالت لب زد و با لبایی که روی هم خط کرده بود به چهره خانم هان نگاه ک تا واکنشش رو ببینه خونم هان کمی اخم کرد اما این به این معنا بود که داره سخت فکر میکنه و جدی شده خانم هان بعد از کشیدن آه کوتاهی دوباره با بشقاب خودش مشغول شد
-چون رئیسه باید زودتر بره تا الگوی کارمنداش بشه..بزرگتر بشی میفهمی
مینی کمی اخم کرد
-شاید...ولی شما که نمیدونی چقدر دلم میشکنه وقتی میبینم بابا کارش براش مهمتره تا خوشحالی من..
خانم هان سرشو به معنای نه تکون داد نمیخواست دوباره سر این بحث بازشه و هر کاری هم میکرد این تفکر مینی رو نمیتونست از بین ببره
- نه نه عزیزم بابات...
- لازم نیس چیزی بگی آجوما این بارها بهم ثابت شده من برای بابام مهم نیستم وگرنه اون هر تولدم برام یک تولد خوب میگرفت و دوستامو دعوت میکرد اینکه شب خسته بیاد و یه کادو با نامه مامان رو بهم بده و با یه جمله خشک
"تولدت مبارک" بره و به خوابش برسه اگه مهم بودم خودش باید منو هرروز میبرد و میآورد مدرسه نه اینکه با یه راننده غریبه بفرسته اگه براش مهم بودم شبا میومد برام قصه و لالایی میومد برام از خاطراتش درمورد مامان میگفت تا بیشتر مامانک بشناسم
دوباره مینی با گفتن یک هزارم از دلخوری هاش رو از باباش چشماش پر شد چونه لرزونش رو کنترل کرد نمیخواست روز اول مدرسه رو گریه کنه و روزشو به گند بکشونه
باباش باهاش مثل غریبه ها رفتار میکرد فقط باهاش صبحونه و شام میخورد و چیز ایی که مینی نیاز رو براش فراهم میکرد همین و بس...
اما با همه اینا مینی بارم باباشو دوست داشت و چیز زیادی نمیگفت مگه چی میشد اگه باباش براش تولد خوبی میگرفت؟چی میشد اونو تا مدرسه میبرد و میورد؟چی میشد شبا کنارش میخوابید تا از چیزی نترسه؟
مینی..تنها چیزی که از مامانش میدونست این بود که موقع حاملگیش سرطان داشته و بخاطر اینکه نمیتونستن به خاطر بچه ای که توی شکمشه عمل کنن مرده و نامه هایی که مادرش تا آخر ۱۴ سالگی براش نوشته
تهیونک هیچوقت به مینی نمیگفت که با سویون کجاها رفته..چه خاطراتی داشته..یا مامانش از چی دش میومده و از چی خوشش میومده
_ باز چیشده اخمات توهمه؟!
هردو (خانم هان و مینی)با صدای بم تهیونگ که از پله ها پایین میومد برگشتن مینی با شنیدن صدای باباش سریع چهرش تغیر حالت پیدا کرد..
تهیونگ با تیشرت سفید و گرمکن مشکی رنگ از پله ها خوابآلود پایین آمد موهای مشکیش روی صورتش پخش شده بود و لباش کمی پف کرده بود تصویر جالب و بامزه ای برای یه دختر سیزده ساله از پدرش...
تهیونگ خسته سر میز نشست و خانم هان بشقابی رو جلوی تهیونگ گذاشت تهیونگ نکاهشو به دختر کوچیکش داد و خوب براش تحسین بر انگیز بود که میتونست در یک لحظه حس و حالشو تغییر بده اول عصبانی،حالا شد و خندون
_چیشده چیزی میخوای؟
تهیونگ از مینی پرسید و مینی خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گوشه لبشو گزید
- خوب مینی فقط داشت میگفت که..
-بابا لطفا اینبار با من به مدرسه بیا
قبل اینکه خانم هان چیزی بگه خودش دست به کار شدو سوالمو پرسید
تهیونگ جا نخورد چون همیشه این سوالو ازش میپرسید
_من وقت ندارن مینی..رانندت هست
مینی آهی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد
- اون که اره ولی بابا
بابا رو با شوق متفاوتی گفت
مینی با خجالت لب زد و با لبایی که روی هم خط کرده بود به چهره خانم هان نگاه ک تا واکنشش رو ببینه خونم هان کمی اخم کرد اما این به این معنا بود که داره سخت فکر میکنه و جدی شده خانم هان بعد از کشیدن آه کوتاهی دوباره با بشقاب خودش مشغول شد
-چون رئیسه باید زودتر بره تا الگوی کارمنداش بشه..بزرگتر بشی میفهمی
مینی کمی اخم کرد
-شاید...ولی شما که نمیدونی چقدر دلم میشکنه وقتی میبینم بابا کارش براش مهمتره تا خوشحالی من..
خانم هان سرشو به معنای نه تکون داد نمیخواست دوباره سر این بحث بازشه و هر کاری هم میکرد این تفکر مینی رو نمیتونست از بین ببره
- نه نه عزیزم بابات...
- لازم نیس چیزی بگی آجوما این بارها بهم ثابت شده من برای بابام مهم نیستم وگرنه اون هر تولدم برام یک تولد خوب میگرفت و دوستامو دعوت میکرد اینکه شب خسته بیاد و یه کادو با نامه مامان رو بهم بده و با یه جمله خشک
"تولدت مبارک" بره و به خوابش برسه اگه مهم بودم خودش باید منو هرروز میبرد و میآورد مدرسه نه اینکه با یه راننده غریبه بفرسته اگه براش مهم بودم شبا میومد برام قصه و لالایی میومد برام از خاطراتش درمورد مامان میگفت تا بیشتر مامانک بشناسم
دوباره مینی با گفتن یک هزارم از دلخوری هاش رو از باباش چشماش پر شد چونه لرزونش رو کنترل کرد نمیخواست روز اول مدرسه رو گریه کنه و روزشو به گند بکشونه
باباش باهاش مثل غریبه ها رفتار میکرد فقط باهاش صبحونه و شام میخورد و چیز ایی که مینی نیاز رو براش فراهم میکرد همین و بس...
اما با همه اینا مینی بارم باباشو دوست داشت و چیز زیادی نمیگفت مگه چی میشد اگه باباش براش تولد خوبی میگرفت؟چی میشد اونو تا مدرسه میبرد و میورد؟چی میشد شبا کنارش میخوابید تا از چیزی نترسه؟
مینی..تنها چیزی که از مامانش میدونست این بود که موقع حاملگیش سرطان داشته و بخاطر اینکه نمیتونستن به خاطر بچه ای که توی شکمشه عمل کنن مرده و نامه هایی که مادرش تا آخر ۱۴ سالگی براش نوشته
تهیونک هیچوقت به مینی نمیگفت که با سویون کجاها رفته..چه خاطراتی داشته..یا مامانش از چی دش میومده و از چی خوشش میومده
_ باز چیشده اخمات توهمه؟!
هردو (خانم هان و مینی)با صدای بم تهیونگ که از پله ها پایین میومد برگشتن مینی با شنیدن صدای باباش سریع چهرش تغیر حالت پیدا کرد..
تهیونگ با تیشرت سفید و گرمکن مشکی رنگ از پله ها خوابآلود پایین آمد موهای مشکیش روی صورتش پخش شده بود و لباش کمی پف کرده بود تصویر جالب و بامزه ای برای یه دختر سیزده ساله از پدرش...
تهیونگ خسته سر میز نشست و خانم هان بشقابی رو جلوی تهیونگ گذاشت تهیونگ نکاهشو به دختر کوچیکش داد و خوب براش تحسین بر انگیز بود که میتونست در یک لحظه حس و حالشو تغییر بده اول عصبانی،حالا شد و خندون
_چیشده چیزی میخوای؟
تهیونگ از مینی پرسید و مینی خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گوشه لبشو گزید
- خوب مینی فقط داشت میگفت که..
-بابا لطفا اینبار با من به مدرسه بیا
قبل اینکه خانم هان چیزی بگه خودش دست به کار شدو سوالمو پرسید
تهیونگ جا نخورد چون همیشه این سوالو ازش میپرسید
_من وقت ندارن مینی..رانندت هست
مینی آهی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد
- اون که اره ولی بابا
بابا رو با شوق متفاوتی گفت
۱۰.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.