وقتی با هم دعوا میکنید..
هیونجین
به ساعت نگاهی انداختی که ۱۲ شب رو نشون میداد تو هم مثل همیشه رو کاناپه منتظر دوست پسرت هیونجین بودی .راستش تو از این که هر شب اینطوری منتظرش بودی خسته شده بودی و امشب تصمیم گرفته بودی جدی در مورد این موضوع باهاش حرف بزنی البته با اینکه میدونستی اون تو کمپانی با این همه کار کلی خسته میشه ولی خب توهم نیاز به توجه داشتی دلت میخواست برا حتی چند دقیقه هم شده بغل دوست پسرت باشی پیشش درد و دل کنی خیلی خنده داره مگه نه؟ اینکه فقط منتظر یه آغوش گرم از طرف دوست پسرت باشی.
:
:
با صدای انداختن کلید روی در این افکارت رو کنار زدی و نگاهت رو به دوست پسرت که داشت وارد پذیرایی میشد دادی هیون یه سالم خشک و خالی بهت داد و خواست از کنارت رد بشه که دستشو گرفتی
ات: صبرکن هیون،میخوام باهات صحبت کنم
هیون نگاه سردش رو بهت داد وبا لحن عصبیی گفت:الان نه ات بزارش برا یه وقت دیگه امشب خیلی خسته شدم .
دستشو از دستات جدا کرد و به سمت اتاق مشترکتون راه افتاد .
ات:از این وضعیت خسته شدم دیگه باید چقدر تحمل کنم ( با داد)
از این دادی که زدی هیونجین راه رفتنش رو متوقف کرد و به سمتت برگشت
هیون: ات ما در این مورد حرف زدیم لطفا دوباره این بحث رو راه ننداز
ات: چه بحثی ها هیون گوش کن ….هیون : نه ات لطفا. تو گوش کن این کار منه و خب طبیعیه که کارم بیش از حد طول بکشه خب ؟ پس بیا دیگه در مورد این موضوع رابطه مون رو به هم نزنیم
ات: هه رابطه از چی داری حرف میزنی ها رابطه ؟ من کی تو رو میبینیم ؟ اصلا یادت آخرین باری که باهم رفته بودیم بیرون کی بوده ها نه بگو دو ماه ؟ سه ماه ؟یه سال ؟ …..
هیون : ات لطفا بسه …ازت خواهش میکنم
هیون جین معمولا تو دعوا ها سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و الان هم داشت سعی میکرد آرومت کنه ولی تو اصلا گوشت بده کار نبود
که این داد و بیدادها داشت خشم هیونجین رو به اوج خودش میرسوند
هیون :ات گفتم بسه دیگه!
باسوزشی که طرف راست صورتت حس کردی باعث شد به خودت بیای برای چند لحظه ساکت شدی
با چشمای اشکی داشتی هیون رو نگاه میکردی که به اون چشایی که تا چند دقیقه پیش آرامش توش موج میزد الان با عصبانیت پر شده باورت نمیشود
ات: ازت متنفرم
این رو گفتی به سمت اتاق مشترکتون رفتی و روی تختون دراز کشیدی چشاتو رو هم گذاشتی تا بلکه اتفاقای یه ساعت پیش یادت بره
باورت نمیشود این همون پسریه که یه زمانی با حرفاش تو رو مست میکرد همونی که تو هر وقت ناراحت بودی با بغلش یه دنیای آرامش رو بهت میداد
به ساعت نگاهی انداختی که ۱۲ شب رو نشون میداد تو هم مثل همیشه رو کاناپه منتظر دوست پسرت هیونجین بودی .راستش تو از این که هر شب اینطوری منتظرش بودی خسته شده بودی و امشب تصمیم گرفته بودی جدی در مورد این موضوع باهاش حرف بزنی البته با اینکه میدونستی اون تو کمپانی با این همه کار کلی خسته میشه ولی خب توهم نیاز به توجه داشتی دلت میخواست برا حتی چند دقیقه هم شده بغل دوست پسرت باشی پیشش درد و دل کنی خیلی خنده داره مگه نه؟ اینکه فقط منتظر یه آغوش گرم از طرف دوست پسرت باشی.
:
:
با صدای انداختن کلید روی در این افکارت رو کنار زدی و نگاهت رو به دوست پسرت که داشت وارد پذیرایی میشد دادی هیون یه سالم خشک و خالی بهت داد و خواست از کنارت رد بشه که دستشو گرفتی
ات: صبرکن هیون،میخوام باهات صحبت کنم
هیون نگاه سردش رو بهت داد وبا لحن عصبیی گفت:الان نه ات بزارش برا یه وقت دیگه امشب خیلی خسته شدم .
دستشو از دستات جدا کرد و به سمت اتاق مشترکتون راه افتاد .
ات:از این وضعیت خسته شدم دیگه باید چقدر تحمل کنم ( با داد)
از این دادی که زدی هیونجین راه رفتنش رو متوقف کرد و به سمتت برگشت
هیون: ات ما در این مورد حرف زدیم لطفا دوباره این بحث رو راه ننداز
ات: چه بحثی ها هیون گوش کن ….هیون : نه ات لطفا. تو گوش کن این کار منه و خب طبیعیه که کارم بیش از حد طول بکشه خب ؟ پس بیا دیگه در مورد این موضوع رابطه مون رو به هم نزنیم
ات: هه رابطه از چی داری حرف میزنی ها رابطه ؟ من کی تو رو میبینیم ؟ اصلا یادت آخرین باری که باهم رفته بودیم بیرون کی بوده ها نه بگو دو ماه ؟ سه ماه ؟یه سال ؟ …..
هیون : ات لطفا بسه …ازت خواهش میکنم
هیون جین معمولا تو دعوا ها سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و الان هم داشت سعی میکرد آرومت کنه ولی تو اصلا گوشت بده کار نبود
که این داد و بیدادها داشت خشم هیونجین رو به اوج خودش میرسوند
هیون :ات گفتم بسه دیگه!
باسوزشی که طرف راست صورتت حس کردی باعث شد به خودت بیای برای چند لحظه ساکت شدی
با چشمای اشکی داشتی هیون رو نگاه میکردی که به اون چشایی که تا چند دقیقه پیش آرامش توش موج میزد الان با عصبانیت پر شده باورت نمیشود
ات: ازت متنفرم
این رو گفتی به سمت اتاق مشترکتون رفتی و روی تختون دراز کشیدی چشاتو رو هم گذاشتی تا بلکه اتفاقای یه ساعت پیش یادت بره
باورت نمیشود این همون پسریه که یه زمانی با حرفاش تو رو مست میکرد همونی که تو هر وقت ناراحت بودی با بغلش یه دنیای آرامش رو بهت میداد
۱۶.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.