فن فیک چیبی کوچولوی من پارت ۲:)
دراکن: دیروز بعد از مدرسه مایکی بهم گفت ک میخواد باهات حرف بزنه و بهم گفت ت برو چون میخواست تا خونت با ت بیاد و بقیه راه رو تنهایی بره خونه میخواست با ت تنهایی تا خونت قدم بزنه و با هات درباره موضوعی صحبت کنه....اون...ا..اون.. اون از ت خوشش میومد برا همین بود ک میخواست باهات حرف بزنه و بهت اعتراف کنه.
این جمله دراکن«اون از ت خوشش میومد و میخواست بهت اعتراف کنه»من رو ب شوک برد برام خیلی عجیب بود.
پسری ک از بچگی یعنی از دبستان تا الان همش با هم جنگ و دعوا داشتیم و باعث میشد والدینمون هر روز مدرسه باشن از من خوشش میومد و میخواست بهم اعتراف کنه و باهام قرار بزاره؟! این برام خیلی عجیب بود برا همین نمیدونستم باید چ عکسالعملی نشون بدم.
دوباره دراکن لب باز کرد و گفت:
دراکن: راستش نباید اینا رو میگفتم و نباید اینو بگم اما....مایکی میگفت از همون دبستان ازت خوشش میومد چون ازش نمیترسیدی و همش ت روش وای میایستادی و کوتاه نمیومدی.... مایکی میگفت.... وقتی ب راهنمایی ک رسیدید از ت بیشتر خوشش اومد چون از نظرش خیلی خوشگل بالغ تر شده بودی برا همین محوت شده بود. خیلی وقت بود میخواست بهت اعتراف کنه اما نمیتونست چون فکر میکرد ازش متنفر میشی و ازش فاصله میگرفتی برا همین بهت نمیگفت.
دوباره ادامه داد:
دراکن:اما وقتی اومد بهت اعتراف کنه غیبش زد و تا الان معلوم نیست کجاس.
تنها چیزی ک میتونستم بگم این بود.
من: باشه.
و از کلاس خارج شدم و تا خونه دویدم وقتی رفتم خونه از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو ی طرفی از اتاقم پرت کردم و پریدم رو تختم. نمیدونم چرا یهو چشمام مثل ی ابر بارونی شروع ب باریدن کرد.
نمیدونم چند ساعت گریه کردم ک خوابم برد وقتی بیدار شدم نصف شب بود . مامان و بابام برا ی سفر کاری رفته بودن خارج از شهر برای همین من ت خونه تنها بودم.
از روی تخت بلند شدم و در کمدم رو باز کردم تا لباس هام رو عوض کنم ک ی صدایی شنیدم صدایی مثل گریه کردن.
وقتی لباسام رو در آوردم و لباس زیر بودم ک دوباره ی صدایی شنیدم. صدایی مثل خنده های ریز یکم ترسیدم بنابراین لباسام رو سریع پوشیدم و شروع کردم گشتن اتاق گفتم شاید خیالاتی شدم چون چیزی پیدا نکردم.
وارد آشپز خونه شدم یچی درست کردم و خوردم بعدش دوباره تختم رفتم و خوابیدم.
صبح ک از خواب پا شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بالا دم اسبی بستم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال تا چیزی بخورم برم مدرسه در یخچال رو باز کردم.
وقتی در یخچال رو باز کردم با چیزی ک دیدم خیلی خیلی شوکه شدم...
.
اینم از پایان این پارت من چقد خوبم جاهای حساس قطع میکنم:))!
این جمله دراکن«اون از ت خوشش میومد و میخواست بهت اعتراف کنه»من رو ب شوک برد برام خیلی عجیب بود.
پسری ک از بچگی یعنی از دبستان تا الان همش با هم جنگ و دعوا داشتیم و باعث میشد والدینمون هر روز مدرسه باشن از من خوشش میومد و میخواست بهم اعتراف کنه و باهام قرار بزاره؟! این برام خیلی عجیب بود برا همین نمیدونستم باید چ عکسالعملی نشون بدم.
دوباره دراکن لب باز کرد و گفت:
دراکن: راستش نباید اینا رو میگفتم و نباید اینو بگم اما....مایکی میگفت از همون دبستان ازت خوشش میومد چون ازش نمیترسیدی و همش ت روش وای میایستادی و کوتاه نمیومدی.... مایکی میگفت.... وقتی ب راهنمایی ک رسیدید از ت بیشتر خوشش اومد چون از نظرش خیلی خوشگل بالغ تر شده بودی برا همین محوت شده بود. خیلی وقت بود میخواست بهت اعتراف کنه اما نمیتونست چون فکر میکرد ازش متنفر میشی و ازش فاصله میگرفتی برا همین بهت نمیگفت.
دوباره ادامه داد:
دراکن:اما وقتی اومد بهت اعتراف کنه غیبش زد و تا الان معلوم نیست کجاس.
تنها چیزی ک میتونستم بگم این بود.
من: باشه.
و از کلاس خارج شدم و تا خونه دویدم وقتی رفتم خونه از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو ی طرفی از اتاقم پرت کردم و پریدم رو تختم. نمیدونم چرا یهو چشمام مثل ی ابر بارونی شروع ب باریدن کرد.
نمیدونم چند ساعت گریه کردم ک خوابم برد وقتی بیدار شدم نصف شب بود . مامان و بابام برا ی سفر کاری رفته بودن خارج از شهر برای همین من ت خونه تنها بودم.
از روی تخت بلند شدم و در کمدم رو باز کردم تا لباس هام رو عوض کنم ک ی صدایی شنیدم صدایی مثل گریه کردن.
وقتی لباسام رو در آوردم و لباس زیر بودم ک دوباره ی صدایی شنیدم. صدایی مثل خنده های ریز یکم ترسیدم بنابراین لباسام رو سریع پوشیدم و شروع کردم گشتن اتاق گفتم شاید خیالاتی شدم چون چیزی پیدا نکردم.
وارد آشپز خونه شدم یچی درست کردم و خوردم بعدش دوباره تختم رفتم و خوابیدم.
صبح ک از خواب پا شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباس فرم مدرسم رو پوشیدم و موهام رو بالا دم اسبی بستم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ یخچال تا چیزی بخورم برم مدرسه در یخچال رو باز کردم.
وقتی در یخچال رو باز کردم با چیزی ک دیدم خیلی خیلی شوکه شدم...
.
اینم از پایان این پارت من چقد خوبم جاهای حساس قطع میکنم:))!
۷.۵k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.