فیک کوک (سرنوشت من) ادامه پارت ۳۸
از زبان ا/ت
گفتم : آنا تو دیگه چرا ؟
گفت : ا/ت باور کن همه چیز درست میشه
حتی اگر درست هم بشه من نمیزارم
گفتم : نمیخوام درست بشه نمیزارم درست بشه..
دوباره نگهبانا از بازو هام گرفتن که دستام رو کشیدم نگاهم رو از آنا گرفتم و به روبه روم خیره شدم با ناامیدی گفتم : هر جا که بگین میام.
از هتل در اومدم سوار ماشین سیاهی که نگهبان نشون داد سوار شدم.. سرنوشت شوم من از جونم چی میخواد یعنی قرار نیست یه روز خوش تو زندگی ببینم خاک تو سر قلبم که عاشقه یه روانی شده و بدبختم کرده.
همینطوری از شهر دور میشدیم.. یعنی بهم آسیب میزنه ؟ چرا بیرون از شهر کم کم دارم میترسم روبه نگهبان کردم و گفتم : کجا میریم ؟
گفت : رییس دستور دادن به عمارت بیرون از شهر ببریمتون
ای خدا بگم اون رییستون رو چیکار نکنه
بالاخره رسیدیم.. توی جنگل آخه.
میگم دیوونس این.. ماشین دیگه هم پارک شد که آقای اعذاب پیاده شدن اومد کنارم و گفت : از خونه جدیدمون خوشت اومد ؟
با حرص بچه گونهای گفتم : نه خیر اینجا خونه من نیست.. حتی این کفش پاشنه بلند سیاه و کت و شلوار سیاهم هم چیزی از بچگیم رو کم نمیکرد به هر حال من ۲۱ سالم بود و هنوز بی تجربه از زندگی بودم عادت های بچه گانه هنوز تو ذهنم بودن..
گفت : هنوزم بزرگ نشدی ، دستش رو قفل دستم کرد و دنبال خودش کشید داخل
گفتم : چیکار میکنی ولم کن..
بردم داخل چقدر خوشگل بود فکر کن من ملکه اینجا باشم جونگ کوک هم پادشاهش..ایششش چه غلطااا ذهنه احمق.
یه خانم از آشپزخونه اومد بیرون عه اینکه آجوما بود.
تا منو دید گفت : خوش اومدی دخترم
بازم با همون مهربونی بود.. گفتم : آجوما..
اومد سمتم و بغلم کرد منم محکم بغلش کردم ولی هنوز جونگ کوک رو یادم نرفته..
برگشتم سمتش و گفتم : برای چی منو آوردی اینجا..میخوام برم خونم
گفت : خونه تو اینجاست و گزینه دومی نداری
حرفش رو زد و رفت دنبالش رفتم و گفتم : هی.. صبر کن ببینم گوش کن بهم جونگ کوک با تو اَم
انگار نه انگار..لعنت بهت لعنت
گفتم : آنا تو دیگه چرا ؟
گفت : ا/ت باور کن همه چیز درست میشه
حتی اگر درست هم بشه من نمیزارم
گفتم : نمیخوام درست بشه نمیزارم درست بشه..
دوباره نگهبانا از بازو هام گرفتن که دستام رو کشیدم نگاهم رو از آنا گرفتم و به روبه روم خیره شدم با ناامیدی گفتم : هر جا که بگین میام.
از هتل در اومدم سوار ماشین سیاهی که نگهبان نشون داد سوار شدم.. سرنوشت شوم من از جونم چی میخواد یعنی قرار نیست یه روز خوش تو زندگی ببینم خاک تو سر قلبم که عاشقه یه روانی شده و بدبختم کرده.
همینطوری از شهر دور میشدیم.. یعنی بهم آسیب میزنه ؟ چرا بیرون از شهر کم کم دارم میترسم روبه نگهبان کردم و گفتم : کجا میریم ؟
گفت : رییس دستور دادن به عمارت بیرون از شهر ببریمتون
ای خدا بگم اون رییستون رو چیکار نکنه
بالاخره رسیدیم.. توی جنگل آخه.
میگم دیوونس این.. ماشین دیگه هم پارک شد که آقای اعذاب پیاده شدن اومد کنارم و گفت : از خونه جدیدمون خوشت اومد ؟
با حرص بچه گونهای گفتم : نه خیر اینجا خونه من نیست.. حتی این کفش پاشنه بلند سیاه و کت و شلوار سیاهم هم چیزی از بچگیم رو کم نمیکرد به هر حال من ۲۱ سالم بود و هنوز بی تجربه از زندگی بودم عادت های بچه گانه هنوز تو ذهنم بودن..
گفت : هنوزم بزرگ نشدی ، دستش رو قفل دستم کرد و دنبال خودش کشید داخل
گفتم : چیکار میکنی ولم کن..
بردم داخل چقدر خوشگل بود فکر کن من ملکه اینجا باشم جونگ کوک هم پادشاهش..ایششش چه غلطااا ذهنه احمق.
یه خانم از آشپزخونه اومد بیرون عه اینکه آجوما بود.
تا منو دید گفت : خوش اومدی دخترم
بازم با همون مهربونی بود.. گفتم : آجوما..
اومد سمتم و بغلم کرد منم محکم بغلش کردم ولی هنوز جونگ کوک رو یادم نرفته..
برگشتم سمتش و گفتم : برای چی منو آوردی اینجا..میخوام برم خونم
گفت : خونه تو اینجاست و گزینه دومی نداری
حرفش رو زد و رفت دنبالش رفتم و گفتم : هی.. صبر کن ببینم گوش کن بهم جونگ کوک با تو اَم
انگار نه انگار..لعنت بهت لعنت
۱۲۴.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.