♪π≈°★𝕋𝕒𝕖★°≈π♪
♪π≈°★𝕋𝕒𝕖★°≈π♪
هر قدمی که به سمت اون مغازه میگرفت،بارون شدتش بیشتر میشد
با عجله سمت زیر پناه مغازه رفت
وایساد تا بارون بند بیاد،ولی اینجور که معلوم بود،الانا بند نمیومد
پس زنگ زد به دوست پسرش
تنها کسی که تو این کشور باهاش بود،دوست پسرش بود
بعداز چندتا بوق جواب داد
‹𝐓𝐚𝐞:سلام عزیزم›
بعداز جواب دادن دوست پسرش
حرفشو گفت
‹𝐚.𝐭:تهیونگا میتونی بیای دنبالم؟بارون خیلی شدیده›
پسر بعداز این حرف دختر،سریع از رو صندلی کارش بلندشد و یه کاپشن پوشید و رفت سمت ماشینش
‹𝐓𝐚𝐞:معلومه که میام خوشگلم›
بعداز این حرف ماشین رو روشن کرد و ...
‹𝐓𝐚𝐞:برام لوکیشن بفرست›
بعداز این حرف،پسر تاییدی از طرف دختر شنید
‹𝐚.𝐭:باشه،ممنونم تهیونگا›
و تلفن رو قطع کرد
بعداز فرستادن لوکیشن،منتظر پسر موند
بعداز سی مین،رسید
با چتر از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت
چترو زیر سر دختر گرفت و به سمت ماشین بردتش
بعداز سوار شدن دختر،خودش هم سوار ماشین شد
‹𝐓𝐚𝐞:بیب؟حالت خوبه؟خیس که نشدی؟›
دختر از سوال پرسیدن و نگرانی پسر خندش گرفت
رفت جلو و بو*سه ای رو ل*ب های پسر گذاشت
‹𝐚.𝐭:تهیونگا،من خوبم›
پسر با شنیدن این جمله لبخندی رو ل*ب هاش نشست
دست دختر رو گرفت و بو*سه ای روش زد
‹𝐓𝐚𝐞:خودت میدونی چقدر دوستت دارم و دوست ندارم چیزیت بشه›
دختر نگاهی به چشمای زیبای پسر کرد و ...
‹𝐚.𝐭:معلومه که میدونم...ددی›
بعداز گفتن اون کلمه،خند پهنی رو ل*ب های پسر نشست
هردوتا بهم دیگه نگاه میکردن و میخندیدن
یه زندگی آروم،یه زندگی پراز عشق و یه زندگی بدون دردسر
هردوتاشون خوشبخت بودن،باید هروز و هرثانیه قدر این لحظه هارو بدونن.
پسر با لبخند کشنده به دختر خیره شده بود
‹𝐓𝐚𝐞:میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟›
دختر دستاشو آورد جلو و صورت پسر رو در دوتا دستاش گذاشت و نازش میکرد
‹𝐚.𝐭:منم،میدونی من باید خیلی خوشبخت باشم که دوست پسری مثل تورو کنارم دارم›
پسر با دستای فا*کیش،موهای دختر رو به پشت گوشش هدایت کرد
با صدای بم به دختر گفت
‹𝐓𝐚𝐞:منم باید خوشبخت باشم که دختر کوچولوم کنارمه›
که یهو بارون قطع شد
پسر به هوا خیره شد و ...
‹𝐓𝐚𝐞:دیگه میتونیم بریم،دختر کوچولوم›
دختر با لبخند به پسر خیره شد..
‹𝐚.𝐭:بریم،پسر کوچولوم›
که یهو هردوتا زدن زیر خنده..
اینم چون قولشو دادم♡
هر قدمی که به سمت اون مغازه میگرفت،بارون شدتش بیشتر میشد
با عجله سمت زیر پناه مغازه رفت
وایساد تا بارون بند بیاد،ولی اینجور که معلوم بود،الانا بند نمیومد
پس زنگ زد به دوست پسرش
تنها کسی که تو این کشور باهاش بود،دوست پسرش بود
بعداز چندتا بوق جواب داد
‹𝐓𝐚𝐞:سلام عزیزم›
بعداز جواب دادن دوست پسرش
حرفشو گفت
‹𝐚.𝐭:تهیونگا میتونی بیای دنبالم؟بارون خیلی شدیده›
پسر بعداز این حرف دختر،سریع از رو صندلی کارش بلندشد و یه کاپشن پوشید و رفت سمت ماشینش
‹𝐓𝐚𝐞:معلومه که میام خوشگلم›
بعداز این حرف ماشین رو روشن کرد و ...
‹𝐓𝐚𝐞:برام لوکیشن بفرست›
بعداز این حرف،پسر تاییدی از طرف دختر شنید
‹𝐚.𝐭:باشه،ممنونم تهیونگا›
و تلفن رو قطع کرد
بعداز فرستادن لوکیشن،منتظر پسر موند
بعداز سی مین،رسید
با چتر از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت
چترو زیر سر دختر گرفت و به سمت ماشین بردتش
بعداز سوار شدن دختر،خودش هم سوار ماشین شد
‹𝐓𝐚𝐞:بیب؟حالت خوبه؟خیس که نشدی؟›
دختر از سوال پرسیدن و نگرانی پسر خندش گرفت
رفت جلو و بو*سه ای رو ل*ب های پسر گذاشت
‹𝐚.𝐭:تهیونگا،من خوبم›
پسر با شنیدن این جمله لبخندی رو ل*ب هاش نشست
دست دختر رو گرفت و بو*سه ای روش زد
‹𝐓𝐚𝐞:خودت میدونی چقدر دوستت دارم و دوست ندارم چیزیت بشه›
دختر نگاهی به چشمای زیبای پسر کرد و ...
‹𝐚.𝐭:معلومه که میدونم...ددی›
بعداز گفتن اون کلمه،خند پهنی رو ل*ب های پسر نشست
هردوتا بهم دیگه نگاه میکردن و میخندیدن
یه زندگی آروم،یه زندگی پراز عشق و یه زندگی بدون دردسر
هردوتاشون خوشبخت بودن،باید هروز و هرثانیه قدر این لحظه هارو بدونن.
پسر با لبخند کشنده به دختر خیره شده بود
‹𝐓𝐚𝐞:میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟›
دختر دستاشو آورد جلو و صورت پسر رو در دوتا دستاش گذاشت و نازش میکرد
‹𝐚.𝐭:منم،میدونی من باید خیلی خوشبخت باشم که دوست پسری مثل تورو کنارم دارم›
پسر با دستای فا*کیش،موهای دختر رو به پشت گوشش هدایت کرد
با صدای بم به دختر گفت
‹𝐓𝐚𝐞:منم باید خوشبخت باشم که دختر کوچولوم کنارمه›
که یهو بارون قطع شد
پسر به هوا خیره شد و ...
‹𝐓𝐚𝐞:دیگه میتونیم بریم،دختر کوچولوم›
دختر با لبخند به پسر خیره شد..
‹𝐚.𝐭:بریم،پسر کوچولوم›
که یهو هردوتا زدن زیر خنده..
اینم چون قولشو دادم♡
۱۲.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.