فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p28
*از زبان می چا*
فردا صبح شد و من آماده شدم برم برای پروژه،، خیلی استرس داشتم که نکنه بلایی سرم بیارن... اخه من اونارو نمیشناسم.. هیچ خاطره ای ازشون ندارم.. حتی یکی... ولی این عمارتو خوب یادمه... همش تو کابوسمه... دیگه خوابم ازم گرفته.... رفتم پیش عموم...
گفتم: خب میخوای چیکار کنین عمو؟
گفت: برو جلو و اون درو باز کن
رفتم جلو... از ترس پاهام میلرزیدن.... یعنی میخواستن باهام چیکار کنن؟ من نباید بترسم... از تنها چیزی که میترسم رنگ سفیده... کابوسم رنگ سفیده... چشمام بهش عادت ندارن... درو باز کردم و همین که دستگیره رو ول کردم یکی هولم داد تو و درم بست.... رفتم سمت در و داد میزدم... عموم پشت در بود... اخه چرا؟؟ به اطراف نگاه کردم که چشمام درد گرفت! کل این اتاق سفیده... من به سفید عادت ندارم.. دیگه سرم درد اومد... و یهو کابوسم از جلو چشمم گذشت... داد زدم و
گفتم: معنی این کارتوووون چیهههه؟؟؟ منو بیارین بیرووون لطفااااا
*از زبان تهیونگ*
یهو صدای داد می چا رو شنیدم به سرعت به سمت زیرزمین رفتم و دیدم می چا توی یه اتاق کاملا سفید گیر افتاده و عموشم داره تماشاش میکنه... رفتم یقشو گرفتم و
گفتم: از اونجا بیارش بیرون لعنتیییی
گفت: نمیشه آقای کیم
گفتم: بهت میگم آزادش کن عوضییی
گفت: میخوای حافظش برگرده یا نه؟
گفتم: اره ولی...
گفت: پس یه جا بشین پسر!
چاره ای نداشتم... توی سرم همش ناله ها و داد های می چا بود.... کمک میخواست... میخواستم برم آزادش کنم اما نمیتونستم.... از بس که این دادها روی مخم بود سرمو بردم لای دستام و آروم شروع به گریه کردم... چون تنها کسی که تو زندگیم دوستش داذشم جلوی چشمام داشت زجر میکشید و من کاری نمیتونستم براش بکنم
فردا صبح شد و من آماده شدم برم برای پروژه،، خیلی استرس داشتم که نکنه بلایی سرم بیارن... اخه من اونارو نمیشناسم.. هیچ خاطره ای ازشون ندارم.. حتی یکی... ولی این عمارتو خوب یادمه... همش تو کابوسمه... دیگه خوابم ازم گرفته.... رفتم پیش عموم...
گفتم: خب میخوای چیکار کنین عمو؟
گفت: برو جلو و اون درو باز کن
رفتم جلو... از ترس پاهام میلرزیدن.... یعنی میخواستن باهام چیکار کنن؟ من نباید بترسم... از تنها چیزی که میترسم رنگ سفیده... کابوسم رنگ سفیده... چشمام بهش عادت ندارن... درو باز کردم و همین که دستگیره رو ول کردم یکی هولم داد تو و درم بست.... رفتم سمت در و داد میزدم... عموم پشت در بود... اخه چرا؟؟ به اطراف نگاه کردم که چشمام درد گرفت! کل این اتاق سفیده... من به سفید عادت ندارم.. دیگه سرم درد اومد... و یهو کابوسم از جلو چشمم گذشت... داد زدم و
گفتم: معنی این کارتوووون چیهههه؟؟؟ منو بیارین بیرووون لطفااااا
*از زبان تهیونگ*
یهو صدای داد می چا رو شنیدم به سرعت به سمت زیرزمین رفتم و دیدم می چا توی یه اتاق کاملا سفید گیر افتاده و عموشم داره تماشاش میکنه... رفتم یقشو گرفتم و
گفتم: از اونجا بیارش بیرون لعنتیییی
گفت: نمیشه آقای کیم
گفتم: بهت میگم آزادش کن عوضییی
گفت: میخوای حافظش برگرده یا نه؟
گفتم: اره ولی...
گفت: پس یه جا بشین پسر!
چاره ای نداشتم... توی سرم همش ناله ها و داد های می چا بود.... کمک میخواست... میخواستم برم آزادش کنم اما نمیتونستم.... از بس که این دادها روی مخم بود سرمو بردم لای دستام و آروم شروع به گریه کردم... چون تنها کسی که تو زندگیم دوستش داذشم جلوی چشمام داشت زجر میکشید و من کاری نمیتونستم براش بکنم
۳.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.