طلبکارp7
وقتی میخواستم درو باز کنم دیدم در میزنن خدمتکار رفت باز کرد ی مرد سن بالا با کت و شلوار مشکی بود و ی زن هم که لباس مجلسی قرمز داشت اومدن اون حتما بابای جونگ کوک بود خود جونگ کوک هم اومد و رفت برای استقبال اونها ولی اون بهشون گفت:همه چیو آوردی
اونم گفت:خیالت راحت باشه همه چیو آوردم بهت قول دادم پس زیرش هم نمیزنم
نشستن که شنیدم جونگ کوک صدام میزنه میگه:ا.ت بیا اینجا
راستش یکم خجالت کشیدم ولی بعدش رفتم پایین و اون زن که خیلی عشوه میومد رو کرد بهم و گفت:این عروس خوانوادگی ماهه؟چه دختر خوشگلی از اون دوست دختر قبلی هات حداقل جذاب تره
جونگ کوک نگاهی بهم کرد و گفت:آره خودمم قبول دارم.
باباش بهم گفت:خب دختر چرا وایسادی بگیر بشین
رفتم نشستم روی مبل تک نفره بابای جونگ کوک ی دفتری بهش داد و جونگ کوک هم همرو امضا کرد ولی اونا چی بود تو فکر بودم که جینا اومد باباش چپ چپ بهش نگاه میکرد جینا حرفی نزد و رفت بالا تو اتاقش.
وقت شام شد رفتیم سر میز ولی من غذا نمیخوردم فقط سالاد میخوردم...
وقتی اونا رفتن من بلند شدم تا برم تو اتاق که جونگ کوک داشت فیلم میدید و گفت:خوب میتونی تابلو بازی در بیاری خانم پارک ا.ت باید جایزه بهت بدن.
برگشتم منظورش چی بود اصن چی میگفت گفتم:منظورت چیه؟
بلند شد و اومد سمتم گفت:خوب ترسیدی فکر میکنی من نمیفهمم میری بیرون اون پسره کی بود؟
واقعا هم ترسیده بودم رنگم مثل گچ سفید بود تعجب کرده بودم چی میگفتم دستام داشت میلرزید آخه این از کجا میدونست گفتم:کیو میگی من امروز تو اتاق بودم اصن من که....
وسط حرفم ی دفعه مچ دستمو محکم گرفت عصبانیت رو تو ظاهرش میشد تشخیص داد آخه ا.ت چرا ترسیدی حتا نمیتونستم ی شجاعتی به خرج بدم حالم داشت از ترس بد میشد که گفت:ببین دختر منو چی فرض کردی؟درمورد من چی فکر میکنی!هان؟ فکر میکنی من چیزیرو نمیفهمم ببین ی باره دیگه ببینم پاتو از خونه میزاری بیرون دیگه اون موقعست که طاقتم ته میکشه اونوقت با من طرفی!!!
درست میشنیدم داشت منو تهدید میکرد با اینکه ترسیده بودم گفتم:ببین ما فقط ازدواجمون الکی بوده و مجبور بودم باهات ازدواج کنم و بیرون رفتن من به تو هیچ ربطی نداره!با کی قرا میزارم هم همینطور من تورو به چشم ی مرد نمیبینم پس تو زندگی من دخالت نکن!
عصبانیتش بیشتر اوج گرفت و گفت:عه پس اگر ازدواج الکی بوده و منو به چشم مردت نمیبینی منم تورو به چشم ی خدمتکار میبینم از فردا همرو اخراج میکنم تو میشی خدمتکار من
گفتم:تو جراتش رو نداری
دستمو کشید و به دنبال خودش برد پرتم کرد داخل صندلی عقب ماشین خودشم نشست و داشت رانندگی میکرد من لام تا کام هیچی نگفتم بخاطر ترسم یعنی داشت کجا میرفت.
رسیدیم به ی جای خیلی تاریک که فقط نور ماشین اونجارو مشخص میکرد منم که از جاهای تاریک وحشت دارم به آرومی گفتم:جونگ کوک اینجا کجاست؟
جونگ کوک منو نگاه کردو گفت:قراره اینجا بمیری.
بلند شد و درو باز کردو پیاده شد در صندلی عقب ماشین هم باز کرد و منو کشوند پایین تا خواستم پیاده شم پایین چشمم خورد به تیزی ماشین منو دور از ماشین برد داشتم با صدای بلند گریه میکردم گفتم:جونگ کوک لطفا ولم کن خواهش میکنم دیگه جایی نمیرم ولم کن
برگشت سمتم و گفت:نیاوردمت اینجا تا بکشمت آوردمت تا بدونی جرات همه جور کاری رو دارم
از ترس هیچی نگفتم فقط نگاهش میکردم.
اونم گفت:خیالت راحت باشه همه چیو آوردم بهت قول دادم پس زیرش هم نمیزنم
نشستن که شنیدم جونگ کوک صدام میزنه میگه:ا.ت بیا اینجا
راستش یکم خجالت کشیدم ولی بعدش رفتم پایین و اون زن که خیلی عشوه میومد رو کرد بهم و گفت:این عروس خوانوادگی ماهه؟چه دختر خوشگلی از اون دوست دختر قبلی هات حداقل جذاب تره
جونگ کوک نگاهی بهم کرد و گفت:آره خودمم قبول دارم.
باباش بهم گفت:خب دختر چرا وایسادی بگیر بشین
رفتم نشستم روی مبل تک نفره بابای جونگ کوک ی دفتری بهش داد و جونگ کوک هم همرو امضا کرد ولی اونا چی بود تو فکر بودم که جینا اومد باباش چپ چپ بهش نگاه میکرد جینا حرفی نزد و رفت بالا تو اتاقش.
وقت شام شد رفتیم سر میز ولی من غذا نمیخوردم فقط سالاد میخوردم...
وقتی اونا رفتن من بلند شدم تا برم تو اتاق که جونگ کوک داشت فیلم میدید و گفت:خوب میتونی تابلو بازی در بیاری خانم پارک ا.ت باید جایزه بهت بدن.
برگشتم منظورش چی بود اصن چی میگفت گفتم:منظورت چیه؟
بلند شد و اومد سمتم گفت:خوب ترسیدی فکر میکنی من نمیفهمم میری بیرون اون پسره کی بود؟
واقعا هم ترسیده بودم رنگم مثل گچ سفید بود تعجب کرده بودم چی میگفتم دستام داشت میلرزید آخه این از کجا میدونست گفتم:کیو میگی من امروز تو اتاق بودم اصن من که....
وسط حرفم ی دفعه مچ دستمو محکم گرفت عصبانیت رو تو ظاهرش میشد تشخیص داد آخه ا.ت چرا ترسیدی حتا نمیتونستم ی شجاعتی به خرج بدم حالم داشت از ترس بد میشد که گفت:ببین دختر منو چی فرض کردی؟درمورد من چی فکر میکنی!هان؟ فکر میکنی من چیزیرو نمیفهمم ببین ی باره دیگه ببینم پاتو از خونه میزاری بیرون دیگه اون موقعست که طاقتم ته میکشه اونوقت با من طرفی!!!
درست میشنیدم داشت منو تهدید میکرد با اینکه ترسیده بودم گفتم:ببین ما فقط ازدواجمون الکی بوده و مجبور بودم باهات ازدواج کنم و بیرون رفتن من به تو هیچ ربطی نداره!با کی قرا میزارم هم همینطور من تورو به چشم ی مرد نمیبینم پس تو زندگی من دخالت نکن!
عصبانیتش بیشتر اوج گرفت و گفت:عه پس اگر ازدواج الکی بوده و منو به چشم مردت نمیبینی منم تورو به چشم ی خدمتکار میبینم از فردا همرو اخراج میکنم تو میشی خدمتکار من
گفتم:تو جراتش رو نداری
دستمو کشید و به دنبال خودش برد پرتم کرد داخل صندلی عقب ماشین خودشم نشست و داشت رانندگی میکرد من لام تا کام هیچی نگفتم بخاطر ترسم یعنی داشت کجا میرفت.
رسیدیم به ی جای خیلی تاریک که فقط نور ماشین اونجارو مشخص میکرد منم که از جاهای تاریک وحشت دارم به آرومی گفتم:جونگ کوک اینجا کجاست؟
جونگ کوک منو نگاه کردو گفت:قراره اینجا بمیری.
بلند شد و درو باز کردو پیاده شد در صندلی عقب ماشین هم باز کرد و منو کشوند پایین تا خواستم پیاده شم پایین چشمم خورد به تیزی ماشین منو دور از ماشین برد داشتم با صدای بلند گریه میکردم گفتم:جونگ کوک لطفا ولم کن خواهش میکنم دیگه جایی نمیرم ولم کن
برگشت سمتم و گفت:نیاوردمت اینجا تا بکشمت آوردمت تا بدونی جرات همه جور کاری رو دارم
از ترس هیچی نگفتم فقط نگاهش میکردم.
۵.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.