تک پارتی جونگ کوک به نام"عشق"
سرشو بالا اورد و دوباره یه اسم مکان رو به روش نگاه کرد...
"تیمارستان مشکلی نیست!"
چیزی احساس نمیکرد!
دیگه ناراحت نبود اما خوشحالم نبود..
با ساک کوچیکی که تو دستاش بود از اون مکان اومد بیرون..
وقتی از مکان اومد بیرون بهترین دوستش رو دید.
لبخند بی جونی زد و دوستش رو به اغوش کشید..
سوار ماشین شدن و به سمت خونه حرکت کردن..
کل مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد فقط به بیرون از پنجره زل زده بود..
کار همیشگیش!
از وقتی تو اون اتاق توی تیمارستان بود فقط از پنجره به بیرون زل میزد..
هروقت در باز میشد به امید اینکه برگشته پیشش چشماشو به سمت در میبرد..
اما هیچوقت دوباره ندیدش..
وقتی رسیدن به خونه بدون هیچ حرفی ساکش رو برداشت و به سمت در رفت..
هردو وارد خونه شدن..
بقیه دوستاش هم تو خونه بودن به همه سلامی داد و رفت تو اتاقش..
ساکشو انداخت زمین و در رو قفل کرد..
به اتاق خیره شده بود..
توی اون اتاق و اون خونه کلی صدای خنده و خاطرات خوب بود!
چشمش که به هرگوشه از اتاق میرفت عکس هردوتاشون یا دست جمعی با دوستاشون رو میدید..
اما الان فقط سکوت و پوچی خونه رو گرفته بود!
تو همه ی عکسا که به چشمش میخورد خنده رو لبای عشقش بود..
برگشت سمت تخت;
روی تخت دراز کشید سرش رو بالشت گذاشت و بالشت عشقشو گرفت بغلش..
نفس عمیقی کشید تا بوی عشقش و تو ریه هاش احساس کنه..
تنها دلخوشیش این بود اما دیگه نه اتاق،نه لباساش،نه بالشتش و نه اون خونه..
بویی از عشقش جا نمونده بود!
قطره اشکی از گوشه ی چشمش افتاد پایین..
دیگه تحملی نداشت..
و به چیزی که نباید فکر میکرد فکر کرد!
"خودکشی!"
یه تیغ گرفت تو دستش و به سمت حموم رفت..
& میری حموم؟
_اوهوم
بدون هیچ حرفی در حموم رو باز کرد و رفت وان حموم رو پر کرد;
لباساش رو در نیاورد..
با همون تیشرت طوسی ساده و شلوار سیاهش توی وان نشست..
چشماشو بست و به خاطراتشون فکر کرد..
با به یاد آوردن عشق زندگیش لبخندی زد..
چشماش رو آروم باز کرد;
تیغ رو روی رگ دستش گذاشت اما قبلش اروم زمزمه کرد:
"ما تو این دنیا گمشدیم..
شاید تو اون دنیا خدا بهمون آسون گرفت..))"
و با تیغی که تو دستش بود رگش رو زد..!
ویو ۲ ساعت بعد:
از زبون تهیونگ:
الان ۲ ساعته جونگ کوک تو حمومه و نیومده بیرون معمولا انقدر حموم کردنش طول نمیکشید...
۳۰ مین بعد:
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم رفتم دم در حموم و در زدم..
&جونگ کوک..
جونگ کوک حالت خوبه؟؟
جوابی نمیداد دیگه کااملا نگرانش شدم ولی یهو چشمم خورد به زمین جلوی در حموم..
خون بود!
سعی داشتم درو بکشنم که اعضا اومدن..
@داری چیکار میکنی تهیونگ؟؟
به زمین اشاره کردم..
نامجون هم اومد کنارم..
در رو شکستیم..
جونگ کوک داخل وان بود چشماش بسته بود،بدنش یخ کرده بود و رنگ پوستش سفید شده بود..
رگ دستشو با تیغ زده بود..
ویو ۱ ماه بعد:
از زبان تهیونگ:
شما دوتا واقعا خیلی بدین من بابا شدم و شما دوتا نیستین..
سولی اگه بدونی ا.د چقدر گریه کرد و دلش میخواست الان پیشش بودی اول از همه تو ترکمون کردی...
جونگ کوک یادته دوتا اسم گفته بودی..
فلش بک:
_هیونگ..هیونگ ببین این دوتا اسم چطوره واسه دختر گیونگ واسه پسر هان
&واو پسر خیلی قشنگن
ا.د:جونگ کوک،سولی من متاسفم ولی این اسمارو ازتون میدزدم اگه بچم دختر باشه میزارم گیونگ اگه پسر باشه میزارم هان
و صدای خنده...
*پایان فلش بک*
&بچمون که جنسیتش معلوم شد و فهمیدیم دختره همش صداش میزدین کیم گیونگ کیم گیونگ پس الان کجایین رو بگیرینش بغلتون بازم اونجوری صداش کنین..
سولی میدونی شماش خیلی شبیه چشمای توعه...
دلم براتون تنگ شده))
کمی بعد تهیونگ دستی رو شونش احساس کرد..
برگشت به سمت صاحب دست و با شوگا رو به رو شد..
وقتی سولی خودکشی کرد و فوت شد شوگا بعد خاکسپاری غیبش زد و تا الان هم پیداش نشده بود..
درکش میکنم بعد خودکشی سولی شوگا فهمید که سولی خواهرش بوده!
شوگا:بالاخره بابا شدی پس
تهیونگ لبخندی زد و دستشو گذاشت رو دست شوگا..
تهیونگ سرشو برد بالا به سمت اسمون و داد زد:
"خدای رنگین کمان;
تو که انقدر رنگ داری چرا جز سیاهی به ما چیزی نرسید؟!"
"تیمارستان مشکلی نیست!"
چیزی احساس نمیکرد!
دیگه ناراحت نبود اما خوشحالم نبود..
با ساک کوچیکی که تو دستاش بود از اون مکان اومد بیرون..
وقتی از مکان اومد بیرون بهترین دوستش رو دید.
لبخند بی جونی زد و دوستش رو به اغوش کشید..
سوار ماشین شدن و به سمت خونه حرکت کردن..
کل مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد فقط به بیرون از پنجره زل زده بود..
کار همیشگیش!
از وقتی تو اون اتاق توی تیمارستان بود فقط از پنجره به بیرون زل میزد..
هروقت در باز میشد به امید اینکه برگشته پیشش چشماشو به سمت در میبرد..
اما هیچوقت دوباره ندیدش..
وقتی رسیدن به خونه بدون هیچ حرفی ساکش رو برداشت و به سمت در رفت..
هردو وارد خونه شدن..
بقیه دوستاش هم تو خونه بودن به همه سلامی داد و رفت تو اتاقش..
ساکشو انداخت زمین و در رو قفل کرد..
به اتاق خیره شده بود..
توی اون اتاق و اون خونه کلی صدای خنده و خاطرات خوب بود!
چشمش که به هرگوشه از اتاق میرفت عکس هردوتاشون یا دست جمعی با دوستاشون رو میدید..
اما الان فقط سکوت و پوچی خونه رو گرفته بود!
تو همه ی عکسا که به چشمش میخورد خنده رو لبای عشقش بود..
برگشت سمت تخت;
روی تخت دراز کشید سرش رو بالشت گذاشت و بالشت عشقشو گرفت بغلش..
نفس عمیقی کشید تا بوی عشقش و تو ریه هاش احساس کنه..
تنها دلخوشیش این بود اما دیگه نه اتاق،نه لباساش،نه بالشتش و نه اون خونه..
بویی از عشقش جا نمونده بود!
قطره اشکی از گوشه ی چشمش افتاد پایین..
دیگه تحملی نداشت..
و به چیزی که نباید فکر میکرد فکر کرد!
"خودکشی!"
یه تیغ گرفت تو دستش و به سمت حموم رفت..
& میری حموم؟
_اوهوم
بدون هیچ حرفی در حموم رو باز کرد و رفت وان حموم رو پر کرد;
لباساش رو در نیاورد..
با همون تیشرت طوسی ساده و شلوار سیاهش توی وان نشست..
چشماشو بست و به خاطراتشون فکر کرد..
با به یاد آوردن عشق زندگیش لبخندی زد..
چشماش رو آروم باز کرد;
تیغ رو روی رگ دستش گذاشت اما قبلش اروم زمزمه کرد:
"ما تو این دنیا گمشدیم..
شاید تو اون دنیا خدا بهمون آسون گرفت..))"
و با تیغی که تو دستش بود رگش رو زد..!
ویو ۲ ساعت بعد:
از زبون تهیونگ:
الان ۲ ساعته جونگ کوک تو حمومه و نیومده بیرون معمولا انقدر حموم کردنش طول نمیکشید...
۳۰ مین بعد:
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم رفتم دم در حموم و در زدم..
&جونگ کوک..
جونگ کوک حالت خوبه؟؟
جوابی نمیداد دیگه کااملا نگرانش شدم ولی یهو چشمم خورد به زمین جلوی در حموم..
خون بود!
سعی داشتم درو بکشنم که اعضا اومدن..
@داری چیکار میکنی تهیونگ؟؟
به زمین اشاره کردم..
نامجون هم اومد کنارم..
در رو شکستیم..
جونگ کوک داخل وان بود چشماش بسته بود،بدنش یخ کرده بود و رنگ پوستش سفید شده بود..
رگ دستشو با تیغ زده بود..
ویو ۱ ماه بعد:
از زبان تهیونگ:
شما دوتا واقعا خیلی بدین من بابا شدم و شما دوتا نیستین..
سولی اگه بدونی ا.د چقدر گریه کرد و دلش میخواست الان پیشش بودی اول از همه تو ترکمون کردی...
جونگ کوک یادته دوتا اسم گفته بودی..
فلش بک:
_هیونگ..هیونگ ببین این دوتا اسم چطوره واسه دختر گیونگ واسه پسر هان
&واو پسر خیلی قشنگن
ا.د:جونگ کوک،سولی من متاسفم ولی این اسمارو ازتون میدزدم اگه بچم دختر باشه میزارم گیونگ اگه پسر باشه میزارم هان
و صدای خنده...
*پایان فلش بک*
&بچمون که جنسیتش معلوم شد و فهمیدیم دختره همش صداش میزدین کیم گیونگ کیم گیونگ پس الان کجایین رو بگیرینش بغلتون بازم اونجوری صداش کنین..
سولی میدونی شماش خیلی شبیه چشمای توعه...
دلم براتون تنگ شده))
کمی بعد تهیونگ دستی رو شونش احساس کرد..
برگشت به سمت صاحب دست و با شوگا رو به رو شد..
وقتی سولی خودکشی کرد و فوت شد شوگا بعد خاکسپاری غیبش زد و تا الان هم پیداش نشده بود..
درکش میکنم بعد خودکشی سولی شوگا فهمید که سولی خواهرش بوده!
شوگا:بالاخره بابا شدی پس
تهیونگ لبخندی زد و دستشو گذاشت رو دست شوگا..
تهیونگ سرشو برد بالا به سمت اسمون و داد زد:
"خدای رنگین کمان;
تو که انقدر رنگ داری چرا جز سیاهی به ما چیزی نرسید؟!"
۶.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.