فیک کوک (اعتماد)پارت۱۶
از زبان ا/ت
تهیونگ کلی سفارش بهم کرد که زیاد خودمو ناراحت نکنم زیاد با جونگ کوک بحث نکنم منم که از اون بچه های حرف گوش کن 😂💔
جانگ شین قرصام رو خرید و آورد برام گفتم : جانگ شین نمیشه حالا بشینی باهم انیمیشن ببینیم
خندید و گفت : آخه بچه اول اینکه سن من به انیمیشن دیدن نمیخوره دوم اینکه من کلی کار روی سرم ریخته
چشم غورهای براش رفتم و گفتم : پیر مردا اطرافم رو گرفتن که ، خندید که یه زهرماری نثارش کردم و رفتم به باغ پشت عمارت اوه اوه دیو خان لبه استخر وایستاده بود یکم وایستادم جذابیتش رو تماشا کردم بعد هم به نقشه شیطانیم فکر کردم هوا که سرده پس اگر بیوفته تو آب سرما میخوره ؟
یکم حالش رو بگیرم دیگه
آروم آروم نزدیکش شدم همین که رسیدم بهش همونطور که پشتش به من بود گفت : فکرشم نکن
از کجا فهمید من اینجام...صاف وایستادم برگشت سمتم و گفت : اون راه هایی که تو میری من خیلی وقته آسفالت کردمشون
گفتم : ایششش پشت سرتم که چشم داری پس دروغ نیست بهت لقب دیو دادم
بدون حرفی از کنارم رد شد چی فکر میکردم چیشد ضایع شدم رسماً
رفتم داخل عمارت مثل اینکه رفته بود به اطراف نگاه کردم چیکار کنم حتی گوشی هم ندارم یکم ور برم باهاش
منتظر چرخیدم تو عمارت که شب شد اوفففف این عمارت دلم رو میگیره چراغا همیشه نیمه روشن هستن رفتم سمت کلید برق همه لوستر ها و هالوژن ها رو روشن کردم آخی چی بود آخه... بیرون بارون میبارید اصلا از بارون خاطرات خوبی ندارم هنوزم یاد اون شب نحث میوفتم
با باز شدن در به خودم اومدم جونگ کوک بود بلند شدم و گفتم : سلام
سرش رو برام تکون داد و آستین هاش رو بالا داد و دستش رو گذاشت روی گردنش...خسته بود
بعده غذا خاله یو گفت : رییس خیلی تاکید کرد که دارو هات رو سره موقع بدم بهت پس مقاومت نکن و بخورشون
از دارو خوردن خسته بودم اما چارهای نداشتم
همه رو یکی یکی خوردم شب بخیر گفتم به خاله یو رفتم بالا چشمم به دره اتاق جونگ کوک افتاد الان یعنی چیکار میکنه ؟ بعده چند ثانیه وارد اتاق شدم و با پوشیدن لباس خوابم رفتم روی تختم...
رعد و برق میزد بارون همشون برای من وحشت هایی از اون شب بود که نمیزاشت چشمام رو روی هم بزارم بالشم رو بغل کردم و با عرق سردی که روی بدنم نشسته بود از اتاق خارج شدم همه جا تاریک بود فقط هالوژن های بنفش روشن بودن اولش میخواستم برم پایین به خونه سرایداری خاله یو اما راه تا اونجا زیاد بود تا اونجا غش میکردم آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاق جونگ کوک چراغ اتاقش انگار روشن بود نور از زیر در مشخص بود در زدم و آروم باز کردم عینک طبی روی چشمش بود عینکش رو درآورد و گفت : چیشده ؟
با خجالت گفتم : میتونم امشب اینجا بخوابم
با تعجب بهم خیره شد و گفت : خیلی خب
گفتم : واقعا ؟
بی حوصله گفت : آره الان اگه حرفات تموم شد هرجا میخوای بگیر بخواب
رفتم روی مبل راحتی که کناره پنجره بود دراز کشیدم که گفت : میخوای اونجا بخوابی؟
پس چی 😑 گفتم : پس کجا بخوابم ؟
تخت رو نشون داد و گفت : اونجا نترس من پیشت نمیخوابم
به همراه بالشت تو بغلم رفتم روی تختش که همه چیز سیاه بود روش ملافه طوسی رو کشیدم روم و بالشم رو بغل کردم
(( ممکنه این پارت ها حوصله سر بر باشن اما چیزای قشنگی تو راهه ))
تهیونگ کلی سفارش بهم کرد که زیاد خودمو ناراحت نکنم زیاد با جونگ کوک بحث نکنم منم که از اون بچه های حرف گوش کن 😂💔
جانگ شین قرصام رو خرید و آورد برام گفتم : جانگ شین نمیشه حالا بشینی باهم انیمیشن ببینیم
خندید و گفت : آخه بچه اول اینکه سن من به انیمیشن دیدن نمیخوره دوم اینکه من کلی کار روی سرم ریخته
چشم غورهای براش رفتم و گفتم : پیر مردا اطرافم رو گرفتن که ، خندید که یه زهرماری نثارش کردم و رفتم به باغ پشت عمارت اوه اوه دیو خان لبه استخر وایستاده بود یکم وایستادم جذابیتش رو تماشا کردم بعد هم به نقشه شیطانیم فکر کردم هوا که سرده پس اگر بیوفته تو آب سرما میخوره ؟
یکم حالش رو بگیرم دیگه
آروم آروم نزدیکش شدم همین که رسیدم بهش همونطور که پشتش به من بود گفت : فکرشم نکن
از کجا فهمید من اینجام...صاف وایستادم برگشت سمتم و گفت : اون راه هایی که تو میری من خیلی وقته آسفالت کردمشون
گفتم : ایششش پشت سرتم که چشم داری پس دروغ نیست بهت لقب دیو دادم
بدون حرفی از کنارم رد شد چی فکر میکردم چیشد ضایع شدم رسماً
رفتم داخل عمارت مثل اینکه رفته بود به اطراف نگاه کردم چیکار کنم حتی گوشی هم ندارم یکم ور برم باهاش
منتظر چرخیدم تو عمارت که شب شد اوفففف این عمارت دلم رو میگیره چراغا همیشه نیمه روشن هستن رفتم سمت کلید برق همه لوستر ها و هالوژن ها رو روشن کردم آخی چی بود آخه... بیرون بارون میبارید اصلا از بارون خاطرات خوبی ندارم هنوزم یاد اون شب نحث میوفتم
با باز شدن در به خودم اومدم جونگ کوک بود بلند شدم و گفتم : سلام
سرش رو برام تکون داد و آستین هاش رو بالا داد و دستش رو گذاشت روی گردنش...خسته بود
بعده غذا خاله یو گفت : رییس خیلی تاکید کرد که دارو هات رو سره موقع بدم بهت پس مقاومت نکن و بخورشون
از دارو خوردن خسته بودم اما چارهای نداشتم
همه رو یکی یکی خوردم شب بخیر گفتم به خاله یو رفتم بالا چشمم به دره اتاق جونگ کوک افتاد الان یعنی چیکار میکنه ؟ بعده چند ثانیه وارد اتاق شدم و با پوشیدن لباس خوابم رفتم روی تختم...
رعد و برق میزد بارون همشون برای من وحشت هایی از اون شب بود که نمیزاشت چشمام رو روی هم بزارم بالشم رو بغل کردم و با عرق سردی که روی بدنم نشسته بود از اتاق خارج شدم همه جا تاریک بود فقط هالوژن های بنفش روشن بودن اولش میخواستم برم پایین به خونه سرایداری خاله یو اما راه تا اونجا زیاد بود تا اونجا غش میکردم آروم آروم قدم برداشتم سمت اتاق جونگ کوک چراغ اتاقش انگار روشن بود نور از زیر در مشخص بود در زدم و آروم باز کردم عینک طبی روی چشمش بود عینکش رو درآورد و گفت : چیشده ؟
با خجالت گفتم : میتونم امشب اینجا بخوابم
با تعجب بهم خیره شد و گفت : خیلی خب
گفتم : واقعا ؟
بی حوصله گفت : آره الان اگه حرفات تموم شد هرجا میخوای بگیر بخواب
رفتم روی مبل راحتی که کناره پنجره بود دراز کشیدم که گفت : میخوای اونجا بخوابی؟
پس چی 😑 گفتم : پس کجا بخوابم ؟
تخت رو نشون داد و گفت : اونجا نترس من پیشت نمیخوابم
به همراه بالشت تو بغلم رفتم روی تختش که همه چیز سیاه بود روش ملافه طوسی رو کشیدم روم و بالشم رو بغل کردم
(( ممکنه این پارت ها حوصله سر بر باشن اما چیزای قشنگی تو راهه ))
۱۲۶.۸k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.