تکپارتی(rest in peace baby)
تهیونگ ویو
سلام من تهیونگم یه آیدل معروف در گروه هفت نفره ای به اسم بی تی اس...من خیلی معروفم یه سگ دارم که عاشقشم اسمش یونتانه اون یه پامره مشکی طلاییه اون خیلی خاصه:)
اون پسر چیز های زیادی در زندگیش داشت و سعی میکرد مراقب همشون باشه....اعضا....میلیون ها آرمی...پدر و مادرش و البته..یونتان
لباس هاش رو پوشید و آماده شد ..به موهای کوتاهش نگاه کرد دلش برای همه تنگ میشد...از درون ناراحت و از بیرون خوش حال به نظر میرسید اون مسئول خوش حال نگه داشتن آرمیاست.....
سمت یونتان رفت
تهیونگ:بابا زود برمیگرده ...اون روز انقدر محکم بغلت میکنه که بزور نفس بکشی:)
یونتان پارس میکرد انگار داشت حرف میزد آره...اون سگ بود.....ولی...رابطه بین اون و تهیونگ....
۱.۵ سال بعد
تهیونگ ویو
دلم برای همه ی دارایی هام تنگ شده....
گوشیم زنگ خورد عه پرستار یونتان
تهیونگ:الو
-:س..لام اممم آقای تهیونگ...یونتان....
تهیونگ:یونتان چی؟
-:یونتان...م...مرده
تهیونگ بعد شنیدن اون کلمات دردناک خشکش زد....
چی؟
سوالات زیادی تو فکر تهیونگ بود که توان به زبون آوردنشونو نداشت...
سریع به سمت محل زندگیش رفت
تهیونگ:یونتان...مگه نگفتماومدم بغلت میکنم....مگه نگفتم صبر کن.....تو یه بغلت به بابایی بدهکاری.....من بدون تو نمیتونم.....یونتان منن(گریه)
پسر داستان ما یک داستان ناتمام یا شایدم یه پایان غمناک داشت....
سلام من تهیونگم یه آیدل معروف در گروه هفت نفره ای به اسم بی تی اس...من خیلی معروفم یه سگ دارم که عاشقشم اسمش یونتانه اون یه پامره مشکی طلاییه اون خیلی خاصه:)
اون پسر چیز های زیادی در زندگیش داشت و سعی میکرد مراقب همشون باشه....اعضا....میلیون ها آرمی...پدر و مادرش و البته..یونتان
لباس هاش رو پوشید و آماده شد ..به موهای کوتاهش نگاه کرد دلش برای همه تنگ میشد...از درون ناراحت و از بیرون خوش حال به نظر میرسید اون مسئول خوش حال نگه داشتن آرمیاست.....
سمت یونتان رفت
تهیونگ:بابا زود برمیگرده ...اون روز انقدر محکم بغلت میکنه که بزور نفس بکشی:)
یونتان پارس میکرد انگار داشت حرف میزد آره...اون سگ بود.....ولی...رابطه بین اون و تهیونگ....
۱.۵ سال بعد
تهیونگ ویو
دلم برای همه ی دارایی هام تنگ شده....
گوشیم زنگ خورد عه پرستار یونتان
تهیونگ:الو
-:س..لام اممم آقای تهیونگ...یونتان....
تهیونگ:یونتان چی؟
-:یونتان...م...مرده
تهیونگ بعد شنیدن اون کلمات دردناک خشکش زد....
چی؟
سوالات زیادی تو فکر تهیونگ بود که توان به زبون آوردنشونو نداشت...
سریع به سمت محل زندگیش رفت
تهیونگ:یونتان...مگه نگفتماومدم بغلت میکنم....مگه نگفتم صبر کن.....تو یه بغلت به بابایی بدهکاری.....من بدون تو نمیتونم.....یونتان منن(گریه)
پسر داستان ما یک داستان ناتمام یا شایدم یه پایان غمناک داشت....
۵۲۴
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.